#اسارت_نگاه_پارت_79


-آره خیلی عالیه. آشنایی با اون رو مدیون عمه‌ام.

-چطور مگه؟!

-خب داستانش طولانیه. بعدا تعریف می‌کنم.

سرش را به پایین تکان داد و گفت:

-خب من میرم پیش نفس.

سرم را به پایین تکان دادم و به مسیر رفتنش به اتاق خیره شدم. خوب شد دقیق تعریف نکردم این آشنا چه کسی بود و چطور آشنا شدیم. ترجیح می‌دادم دقایقی که فقط با ماکان گذراندم، همیشه یک راز فقط بین ما باشد.

***

با هیجانی توام با دلهره، وسواس‌گونه دستی به پالتوی اتو کشیده‌ام کشیدم تا مرتب‌تر به نظر برسد. نیم ساعت دیگر جولین مامان را معاینه می‌کند و وضعیت کنونی‌اش را دقیق مشخص می‌کند.

-آرزو جان آماده‌ای؟

صدای مامان باعث شد از این وسواس بی‌دلیلم دست بکشم و از اتاق بیرون بزنم.

-من آماده‌ام!

با نگاه مهربانش لبخندی دلنشین زد و گفت:

-بریم.

پشت رُل نشستم و در حالی‌که صندلی‌ام را جلو می‌بردم، با خود گفتم خوب است حداقل رانندگی نگرانی‌ را از یادم می‌برد. مثل همیشه سالن انتظار مملو از جمعیت بود و سه صندلی خالی آن، بی‌شک برای ما بودند. به سمت منشی رفتم و مثل دفعه‌ی قبل ده دقیقه‌ای منتظر ماندیم. دست مامان را گرفتم و با لحنی پرشیطنت گفتم:

-میریم می‌بینی هیچیت نیست و قلبت داشته خودشو واسه بابا لوس می‌کرده.

هر دویشان بالاجبار لبخندی کمرنگ زدند و راهی اتاق جولین شدیم. مثل همیشه سرش در برگه‌ها و کامپیوتر جلویش بود و به محض دیدن ما لبخندی زد و با خوش‌رویی از ما استقبال کرد. معاینه‌اش زیاد طولی نکشید و همان حرف‌هایی که قبلا به من گفته بود را دوباره گفت. در نهایت گفت:


romangram.com | @romangram_com