#اسارت_نگاه_پارت_78

-حالا شدم پیرزن غرغرو؟!

-مهم اینه که هر چی باشی دوست داشتنی هستی. چه پیر چه جَوون، چه آروم چه غرغرو.

استفاده کردنش از همین فرصت برای حرف‌های عاشقانه‌اش لبخندی کج بر لبم آورد. این مردها عجیب استعدادی در چرب زبانی دارند! چند ساعتی را تا زمانی که باران شدت گرفت قدم زدیم. گرچه من این بارش شدیدش را هم دوست داشتم، چون می‌دانستم بدن آن‌ها به سرما و خیس شدن عادت ندارد، به ناچار گفتم:

-بهتره برگردیم وگرنه سرما می‌خورید.

هر دو به تکان دادن سرشان به پایین اکتفا کردند و راه برگشت را پیش گرفتند. با بی‌میلی به دنبالشان راه افتادم و خودم را از لذت پیاده‌روی بیشتر زیر باران محروم کردم.

با اخم به فنجان چایش خیره شده بود. با لحنی مملو از جدیت پرسید:

-خب تونستی دکتر خوبی پیدا کنی؟

دستم را روی سینه‌ام گذاشتم و نفسی عمیق کشیدم. یک ساعتی می‌شد که به خانه بازگشته بودیم و مامان از شدت خستگی خوابیده بود. حالا فقط من ماندم و بابا که به او قول داده تا دیگر با من بحثی نکند‌. زبانم را به زور به حرکت درآوردم تا حرف بزنم. نمی‌دانم چرا حرف زدن آن هم با بابا، تا این حد برایم دشوار است!

-خب راستش... واسه فردا عصر از یک متخصص خیلی خوب وقت گرفتم. اون قول داده تمام تلاشش رو برای پیدا کردن یک قلب که بشه به مامان پیوند زد بکنه.

-اسمش چیه؟

-جولین اسمیت.

چشمانش از تعجب کمی درشت و گرد شد:

-اون که جایزه‌ی پزشک برتر انگلیس رو برنده شد؟!

-آره همون.

-چطوری ازش وقت گرفتی؟! اصلا چطور قبول کرده؟! تو که هنوز خیلی وقت نیست کار می‌کنی! من شنیدم هر کسی رو برای ملاقاتش قبول نمی‌کنه!

-خب اولا که یک آشنا داشتم که رابط ما شد تا با هم ملاقات کنیم و اون هم قبول کرد برای درمان مامان هر کمکی از دستش برمیاد انجام بده، دوما مگه من هر کسی‌ام؟!

-تو هنوز مشهور و سرشناس نیستی! تازه اول راهی ولی این که یک همچین آشنایی پیدا کردی عالیه!

romangram.com | @romangram_com