#اسارت_نگاه_پارت_76

-آخه من به تو چی بگم؟ تو با خودت چی فکر کردی که به همه گفتی می ترسی من دیگه دوستت نداشته باشم؟مگه بچه شدی آرزو؟ تو می‌دونی من این مدت چقدر تحت فشار بودم؟ واقعا فکر کردی وقت می‌کردم هر روز بهت زنگ بزنم و باهات حرف بزنم؟ واقعا فکر کردی من دیگه جا دارم که نگرانی تو رو هم، به نگرانی‌هام اضافه کنم؟

سرم را پایین انداختم و دستی در موهایم فرو بردم. از سرزنش شدن متنفر بودم ولی حرفی برای گفتن نداشتم. با این‌که پدرم بود و انتظار داشت بتواند روی من حساب کند، باید درک می‌کرد من هم یک آدم بودم و حق داشتم نگران و ناراحت بشوم! شاید مامان همسر و عشق زندگی‌اش بود، ولی برای من هم مادرم بود! مامان در حالی‌که صدای گرفته‌اش را کمی بالاتر آورده بود تا شنیده شود گفت:

-آرمان تو رو خدا تمومش کن! دو هفته‌ست همش داری با بچه‌ها بحث می‌کنی! الانم که اومدیم اینجا داری با آرزو بحث می‌کنی! خواهش می‌کنم فقط تمومش کن!

لحن ملتمسی که داشت و نگاه نگرانی که به ما خیره شده بود، مثل فشردن قلبم در مشتی محکم و نیرومند آزارم می‌داد. سرم به سمت بابا چرخید که در عرض چند ثانیه فقط جای خالی‌اش با بوی عطر مردانه‌اش باقی مانده بود. می‌دانستم چقدر برایش سخت است مامان را این‌طور ببیند. همیشه در سخت ترین شرایطش فقط سریع همه را ترک می‌کند و از خانه بیرون می‌زند. درست مثل پسربچه‌ای تخس! دست ظریف زنانه‌اش با همان گرمای همیشگی روی شانه‌ام قرار گرفت. آرام گفت:

-آرزو جان از دستش عصبانی نشو. می‌دونم برخوردش باهات تند بوده ولی این مدت خیلی بهش سخت گذشته و حرفاش دست خودش نیست.

سرم به سمتش چرخید. در چشمان میشی رنگش که انگار یک قایق قهوه‌ای‌رنگ در دریای سبز تیره‌اش به رقص در آمده بود، غرق شدم. سوسوی نگرانی و غم از نگاهش می‌تراوید و من همچنان، تشنه‌ی نگاه مادرانه‌اش، تنها به این جذابیتش چشم دوخته بودم.

-آرزو ازش دلخور نباش. باشه عزیزم؟

به شدت دلخور بودم ولی به هیچ‌قیمتی حاضر نبودم دلیل غم و نگرانی بیشتر مادرم باشم. با لحنی دلگرم کننده گفتم:

-باشه! من ازش دلخور نیستم!

لبخندی زد؛ از همان لبخندهایی که چهره‌ی به ظاهر معمولی‌اش را چندین برابر جذاب‌تر می‌کند. همان لبخندهای از جنس محبت و مهربانی‌اش که معصومیت چهره‌اش را بیشتر نمایان می‌کند. در جوابش لبخندی کج زدم. خوشحال بودم که دلش را با همین دو جمله شاد کردم.

-خب نظرت راجع به یک پیاده‌روی چیه تا بابا برگرده؟

خسته‌ی راه بود ولی کمی قدم زدن در این هوای مرطوب، می‌توانست بار دیگر روح و جسم هر دوی ما را زنده کند.

-فکر خوبیه!

طولی نکشید که آماده و راهی پیاده‌رو‌های خلوت صبح شدیم‌. حین راه رفتن نه من حرفی می‌زدم و نه مامان تلاشی برای بیرون آمدن از خلوت خود می‌کرد. دستانم را از جیبم بیرون آوردم و روی صورت نیمه خیس شده‌ام از نم‌نم باران گذاشتم. حرارت و گرمایی که به لطف گرمی جیب پالتویم داشتند را به پوست سرد صورتم تزریق کردند. شانه‌ام را به شانه‌ی مامان زدم و با چرخیدن سرش به سمتم و آن نگاه سوالی‌اش، لبخندی پرشیطنت بر لبم شکل گرفت.

-چی شده آرزو؟

-نبینم توی فکر باشی ها! وقتی با منی به من فکر کن نه کس دیگه‌ای!

در پاسخم لبخندی زد و گفت:

romangram.com | @romangram_com