#اسارت_نگاه_پارت_75
بابا با لحنی خشک گفت:
-اونا الان امتحانای ترم اولشونه.
-یعنی الان ایران تنهان؟
-نه مادربزرگ و پدربزرگتون هم هستند.
-اونا که کاری بهشون ندارند! من حس میکنم اونا چه اونجا باشند چه اینجا، نمی تونند توی این شرایط درس بخونند!
بابا در حالیکه صدایش از خشم تقریبا دو رگه شده بود، گفت:
-مگه این شرایط چشه؟ من باید بچههام انقدر ضعیف باشند؟ من این جوری شماها رو بار آوردم که هر مشکلی پیش بیاد، نتونید به زندگیتون ادامه بدید؟
-بابا این مشکل بزرگیه، نه یک مشکل معمولی!
صدایش کمی بلندتر شد و گفت:
-اگر واسه شما بزرگ باشه واسه من خیلی بزرگتره! ببینم تو فکر کردی بقیه توی زندگیشون مشکل بزرگ ندارند؟ نمیخواستم اینو بگم ولی واقعا انتظار نداشتم جلوی آرمیتا، اونقدر آدم ضعیفی باشی که بگه مراقب باشم چی بهت میگم، که یک وقت دلت نشکنه! تو فکر کردی من باید همزمان از چند نفر مراقبت کنم؟ هان؟
مامان با لحنی معترض گفت:
-آرمان بسه! اون که چیزی نگفته باهاش بحث میکنی!
-نفس میشه تو بری توی اتاق؟
محکم جواب داد:
-نه تا وقتی بحث با آرزو رو تموم نکنی!
دستش را در موهایش فرو برد و نفسی پرصدا کشید. دلیل این عصبانیتش را درک نمیکردم! به سمتم چرخید و با صدایی آرامتر از قبل گفت:
romangram.com | @romangram_com