#اسارت_نگاه_پارت_74

لبخندی کج مثل خودش زدم و گفتم:

-واسه دختری مثل من، کم هم خرج کردید!

-نه مثل این‌که یکم زیادی زود بیدار شدی و گیجی که نمی‌دونی چی داری میگی!

-خب حقیقت تلخه دیگه!

یکی از ابروهایش بالا رفت و با نگاهی طلبکارانه به من خیره شد. با آمدن اگنس نگاهش را از من گرفت و فنجانی قهوه از سینی جلویش برداشت. من هم به دنبالش فنجانی از سینی برداشتم. نگاهم به مامان که با اشتیاق به فنجان قهوه‌ی باقی مانده نگاه می‌کرد، افتاد. می‌دانستم برای خوردنش وسوسه شده است ولی نمی‌توانستم کاری بکنم. برای فشار خون و قلبش یک تهدید بزرگ بود، ولی بوی خوب این نوشیدنی جادویی برای مامان که حتی بیشتر از من قهوه دوست داشت، بیشتر از هرگونه نوشیدنی دیگری نوشیدنی‌کننده بود. لبخندی کج زدم و گفتم:

-مامان.

نگاهش را از بخاری که از قهوه‌اش بلند می‌شد گرفت و منتظر به من نگاه کرد. با لحن مهربان همیشگی‌اش پرسید:

-جانم؟

کمی شیطنت به لحنم افزودم و گفتم:

-مثل دختربچه‌ها که به عروسک مورد علاقه‌شون پشت ویترین نگاه می‌کنند، به فنجون قهوه زل زدی!

لبخندش پررنگتر شد و همزمان با خنده‌ی ریز دلنشینش گفت:

-می‌دونی آرزو، بعضی چیزها رو شاید در حالت عادی فقط دوست داشته باشی و جزء روزمرگی‌های دلخواهت باشند، ولی اگر یک روزی همون‌ها برات ممنوع بشند، حس می‌کنی لذت داشتن یا انجام دادنشون لاینفک زندگیته. مثل عروسکی که برای یک دختربچه که تعداد زیادی عروسک داره، خریده نمیشه یا قهوه‌ای که واسه من ممنوع میشه.

-ناراحت نباش! دوباره می‌تونی بخوری، فقط یک مدت کوتاه ممنوعه. این ممنوعیت موقتیه.

نگاهش رنگ غم گرفت و سرش را پایین انداخت. واکنش مایوسانه‌اش در دلم شمشیری تیز و برّنده فرو کرد. لرزش فنجان در دست مشت‌شده‌ی بابا خبر از خشم فراوانش می‌داد. با لحن امیدوارکننده‌ای گفتم:

-مامان قرار نشد اینقدر ناامید باشی ها! من مطمئنم که درمان میشی.

"مطمئنم؟!" چه دروغ ابلهانه و ساده‌لوحانه‌ای! مگر می‌شود به شک‌های بزرگ زندگی مطمئن بود؟! چند دقیقه سکوت کافی بود تا همگی به فکر فرو بروند. گویا این روزها سکوت در زندگی من و هر کسی که ملاقات می‌کنم، ارزش زیادی یافته است! برای عوض کردن بحث پرسیدم:

-خب چرا آرش و آرشیدا رو نیاوردید؟

romangram.com | @romangram_com