#اسارت_نگاه_پارت_73


لبخندی کج بر لبم نمایان شد. درست مثل خودم لجباز بود! با توقف یک تاکسی زرد رنگ جلوی پایمان با ذوق به باز شدن در عقب ماشین چشم دوختم. با پیاده شدن مامان و بلافاصله بعدش بابا، بغض بزرگی بر گلویم چنگ زد. باورم نمی‌شد این زن شکسته با صورتی رنگ پریده و بدنی به شدت لاغر و تکیده مادرم باشد! پدر همیشه قوی و قهرمانم چه قدر از موهایش سفیدتر شده بود، خطوط چروک جدیدش تمام صورتش را ناهموار کرده بود. سخت‌تر از همه‌ی این‌ها این بود که من باید با دیدن تمام این تغییرات قوی می‌ماندم. باید شکستن و خم شدن عزیزترین‌هایم را می‌دیدم و قوی می‌ماندم.

-آرزو چرا این بیرون وایستادی دخترم؟! هوا خیلی سرده!

صدای آرام‌بخشش لبخندی میهمان ل**ب‌هایم کرد. کمی خودم را لوس کردم و گفتم:

-شما گرمش می‌کنید مامان!

بابا با لحنی معترض گفت:

-من نقشی ندارم در این گرم کردن؟!

سعی کردم لبخند بزنم، هر چند لبخندی کج از آب در آمد، اما باز هم جای شکر دارد‌. شاید از من خبر نمی‌گرفت ولی این حال و روز جدیدش، همه‌ی کم توجهی‌های اخیرش را از یادم پاک می‌کرد.

-مگه می‌شه بی‌نقش باشید؟

به سمتشان رفتم و هر دویشان را به آغوش کشیدم. بوی عطرهای همیشگی‌شان را می‌دادند؛ همان عطرهای خوشبو و از جنس محبت‌های مادرانه و پدرانه‌یشان! هر سه همدیگر را در آغوش گرفته بودیم و من عجیب از ناباوری پایان دلتنگی‌هایم، گریه‌ام گرفته بود. پس از چند لحظه از آغوششان بیرون آمدم. در حالی‌که قطره‌ی اشک شوقی که از گوشه‌ی چشم راستم چکیده بود را با کف دست پاک می‌کردم، گفتم:

-خب دیگه بریم داخل که سرما نخوریم.

دست مامان را گرفتم و بابا هم که دست در دستش بود با راه افتادن من، هم گام مامان به حرکت در آمد. اگنس در را باز کرد و همگی وارد خانه شدیم.

-خب بفرمایید. اینم از خونه‌ی فقیرانه‌ی جدید ما.

مامان با لحنی معترض گفت:

-کجاش فقیرانه‌ست؟! خیلی هم عالیه دخترم!

بابا در حالی‌که از همان لبخندهای کج ارثی‌مان می‌زد، گفت:

-زیادی بهش پول دادم که ناشکری می‌کنه!


romangram.com | @romangram_com