#اسارت_نگاه_پارت_72

-خانوم یک خبر دارم که اگه بشنوید از خوشحالی خواب از سرتون می‌پره!

بی‌حوصله پرسیدم:

-چی شده؟

-پدرتون همین الان با خونه تماس گرفتند و گفتند تا چند دقیقه‌ی دیگه می‌رسند اینجا!

-چی داری میگی اگنس؟! حالت خوبه؟ اونا قراره فردا بیان!

-اینو بهتون گفتن که سورپرایزتون کنند!

چشمکی جذاب زد که باعث شد سریع از جایم بلند شوم و از کمدم پالتویم را بردارم و از اتاق بیرون بروم.

-خب خانوم وایستید زنگ پایین رو بزنند، بعد برید پایین!

-فکر می‌کنی می‌تونم منتظر بمونم؟

لبخندی زد و گفت:

-پس صبر کنید منم بیام.

-باشه، زود آماده شو.

خم شدم و خودم را به پوشیدن کفش‌هایم مشغول کردم. به محض این‌که سرم بالا آمد، اگنس را دیدم که آماده روبرویم ایستاده بود. همیشه فرز بودن او و مارگارت برایم تحسین‌برانگیز بوده و هست. تا چشم بر هم زدم آسانسور به لابی رسیده بود و من با شوقی وصف‌ناپذیر از در آن بیرون رفتم. منتظر به تاکسی‌های گذران از خیابان نگاه کردم. اگنس در حالی‌که ژاکت اضافه‌ای را که با خودش آورده بود، روی من می‌انداخت گفت:

-هوا خیلی سرده خانوم! سرما می‌خورید. بهتر نیست بریم داخل لابی؟

نگاهی به چشمان مهربانش که در فضای تاریک شب زیر نور چراغ‌های خیابان روشن‌تر به نظر می‌رسیدند، انداختم. نگاهم کمی پایین آمد و با دیدن گونه‌ها و بینی سرخ شده‌اش که با پوست سفیدش به شدت به چشم می‌آمدند، گفتم:

-تو بهتره بری داخل ولی من سردم نیست.

-منم سردم نیست!

romangram.com | @romangram_com