#اسارت_نگاه_پارت_71


-تا این‌که بیماری قلبی جونیور وخیم‌تر شد؛ هر روز شاهد بدتر شدن حالش بودم؛ هر روز صورت جوان و جذابش رنگ پریده‌تر شد و بالاخره یک روز خیلی غیرمنتظره، سکته کرد و دیگه دوام نیاورد؛ دوام نیاورد و رفت؛ رفت و ما رو مجبور کرد بدون اون دوام بیاریم...

جرعه‌ای از قهوه‌اش نوشید و ادامه داد:

-روزی که جونیور رفت، ماکان هم کم از من نمی‌آورد. از غم نگاهش هم‌درد بودنش با من رو کاملا حس می‌کردم و اون هم متقابلا همین حس رو داشت. همین همدردی باعث شد ارتباطمون با هم بیشتر بشه‌، تا خلأ وجود جونیور رو با هم مثل دو تا برادر پر کنیم و امروز علی‌رغم اختلاف سنی زیادی که داریم، دوست‌هایی صمیمی برای هم باشیم.

نگاهش را از گلدان گرفت و به من نگاه کرد. بغض کرده بودم. آب دهانم را با شدت قورت دادم تا ناراحتی‌ام را پنهان کنم. چه داستان غم‌انگیز قشنگی، پشت دوستی آن دو بود!

-می‌‌دونی آرزو، تو من رو یاد خودم وقتی حال برادرم جونیور بدتر شده بود میندازی. منم اون موقع حتی نمی‌تونستم به نبود تنها برادرم، که برام جزء با ارزش‌ترین عزیزان زندگیم بود فکر کنم، ولی بعد از رفتنش من نمردم! زنده موندم و به زندگی ادامه دادم؛ فقط در دنیایی جدید، دنیایی بدون اون که هر وقت یاد خاطراتش می‌افتم، خلأ عجیبی رو حس می‌کنم. بیشتر از اونی که فکرشو بکنی ناراحت می‌شم ولی به زندگی ادامه میدم.

-دکتر من...

-می‌دونم که الان حتما از جمله‌ی قوی باش خسته شدی، ولی یادت باشه ما تلاشمون رو می‌کنیم اما از یک جایی به بعد، دیگه در کنترل ما نیست. می‌تونی اسمش رو سرنوشت یا اراده‌ی خدا بذاری، اما هر چی که هست تو رو هم برای مشکلات بزرگت قوی‌تر می‌کنه پس از هیچی نترس.

-گفتنش راحته!

-به این فکر کن در هر صورت، هر اتفاقی که بخواد بیافته، میافته. تو اگر همش ناراحت و نگران باشی و مادرت رو هم ناراحت کنی یا اگر خوشحال باشی و باهاش خاطرات قشنگتر بسازی و شادش کنی، باز هم نتیجه عوض نمی‌شه. می‌شه؟

سکوت کردم. حرفی برای گفتن نداشتم. بیشتر از یک پزشک برایم روانشناس یا شاید هم یک دوست شده بود. ترجیح دادم به جای مخالفت سکوت کنم. آدم خونگرمی بود. ترجیح دادم به گپی دوستانه با او ادامه دهم.

***

شب که برگشتم آنقدر خسته بودم که حتی نای شام خوردن نداشتم. اگنس هم که برایم سوپ درست کرده بود، مجبور شد ظرف غذای دست نخورده‌ام را جمع کند. دلم کمی خواب آرام می‌خواست و دیگر هیچ!

***

-خانوم بیدار بشید. خانوم!

به زور چشمانم را کمی باز کردم و با صدایی گرفته گفتم:

-وای اگنس خل شدی؟! این موقع صبح چه خبره که بیدارم می‌کنی؟!


romangram.com | @romangram_com