#اسارت_نگاه_پارت_70
چشمانم را بستم و آب دهانم را با شدت قورت دادم. چنگی به موهایم زدم و نفسی عمیق کشیدم. چشمانم را باز کردم و به دکتر که همچنان با همان لبخند نگاهم میکرد، نگاه کردم. با لحنی جدی و مطمئن گفت:
-شنیدم که یک دکتری، درسته؟
-بله، درسته.
-پس در این وضعیت بهتر میتونی حال اطرافیان مریضهات رو درک کنی.
-من با بیماریهای خطرناک و کشندهی زیادی مواجه نمیشم!
-منظور من هم فقط که مرگ نیست! بیماری یک درد و نقصه، که هم واسهی بیمارها و هم واسهی اطرافیانشون عذابآوره. حالا اگر بیماری وخیمتر باشه ناراحتی افراد هم بیشتر میشه، اما ناراحتی چه کم چه زیاد ناراحتیه.
-ناراحتی داریم تا ناراحتی! حتی تصور از دست دادن کسی که برای آدم خیلی مهمه، واقعا سخته... خیلی سخت!
-میخوای بگم یک فنجان قهوه بیارند تا بیشتر حرف بزنیم؟
-البته!
با تلفنش به منشی سفارش دو فنجان قهوه داد و سپس به من نگاه کرد. سرش را پایین انداخت و به گلدان روی میزش خیره شد. شدیدا به فکر فرو رفته بود. نه او حرفی زد و نه من سکوت را شکستم. به بخاری که از سطح فنجان بلند میشد، خیره شدم. ده دقیقهای بود که بین ما سکوت برقرار شده بود ولی من هنوز تلاشی برای شکستنش نکردم. آخر مرا چه به حرف زدن!
-ماکان یکی از دوستای صمیمی منه.
سرم بالا آمد و متعجب نگاهش کردم. تفاوت سنیاش با ماکان حداقل ده سالی بود و با این حال دوست صمیمی بودند؟!
-چطوری با هم آشنا شدید؟!
-از طریق برادر کوچیکم. اون و ماکان با هم، همکلاسی بودند و دوستهای خیلی صمیمی تا اینکه...
چند ثانیه سکوتی که کرد، باعث شد تا کنجکاویام افسار زبانم را در دست بگیرد و ناخودآگاه بپرسم:
-تا اینکه؟
سرش بالا آمد و با نگاهی مغموم در چشمانم دقیق شد. غمی عجیب از عمق نگاهش فوران میکرد و من متعجب به واکنش او نگاه میکردم. دوباره به گلدان روی میزش چشم دوخت و ادامه داد:
romangram.com | @romangram_com