#اسارت_نگاه_پارت_69
-سلام.
نگاهش را از مانیتور جلویش گرفت و در حالیکه عینکش را روی بینی جا به جا میکرد، به من لبخندی زد و گفت:
-سلام! آرزو تویی؟
جلوتر رفتم و در حالیکه روی یکی از صندلیهای نزدیک به میزش مینشستم گفتم:
-بله.
با نوک انگشتانش چانهاش را خاراند و گفت:،
-آم، خیلی مشتاق بودم ببینمت.
-متشکرم! من هم خیلی خوشحال شدم از دیدار با شما.
لبخندی زد و گفت:
-خب آرزو اون طوری که ماکان برام تعریف کرده بود، خیلی روی مادرت حساسی و هر خبری رو نباید بدون زمینهسازی بهت بدم.
-مادرم رو خیلی دوست دارم ولی نه اینکه به من در موردش دروغ بگید! لطفا راحت باشید. من میتونم احساساتم رو کنترل کنم.
-امیدوارم همینطور باشه. خب ببین آرزو من قول میدم تمام سعی خودم رو برای پیدا کردن قلبی که به مادرت بخوره بکنم ولی اگر هم پیدا نشد، میشه با یک عمل وضعیتش رو بهتر کرد.
-چه عملی؟ پس چرا بقیهی دکترها این رو نگفتن؟!
-چون درمان دائمی نیست ولی میتونه به مادرت فرصت زنده موندن بیشتری بده؛ مثلا تا دو یا سه سال دیگه.
-فقط همینقدر؟
-تازه این خوشبینانهترین حالته!
romangram.com | @romangram_com