#اسارت_نگاه_پارت_54

چهره‌اش کمی پکر شد.

-انقدر زود برمی‌گردید؟

-خیلی هم زود نیست! کل کریسمس رو اینجا بودم دیگه. اصلا مگه خودتون حالا حالاها قصد برگشتن ندارید؟

-نه، هنوز زوده. ما یکشنبه‌ی هفته‌ی آینده برمی‌گردیم.

-اما من نمی‌تونم زیاد بمونم. هم به خاطر این‌که فعلا توی کلینیک استادم کار می‌کنم و برای مرخصی محدودیت دارم و هم این‌که دلم برای لندن تنگ شده.

-خب پس شاید لازم بشه قبل از این‌که من بیام لندن، با دوستم برای درمان مادرتون آشنا بشید.

-حتما! من مشکلی ندارم و چون اوضاع بحرانیه، بهتره هر چه زودتر با ایشون صحبت کنم. خب شما باهاشون حرف زدید، چیز خاصی نگفتند که لازم باشه منم بدونم؟

-چرا من باهاش صحبت کردم. جولین گفت نیازی نیست زیاد نگران باشید. اون حتما در صورت اهداء عضو با اقوام شخص اهداکننده، درباره‌ی وضعیت حساس مادرتون صحبت و متقاعدشون می‌کنه که مادر شما براشون اولین گزینه باشه.

-اگه اینطور بشه که خیلی عالیه، فقط در مورد گروه خونی مادرم و جواب آزمایش‌هاش که بهتون ایمیل کردم، چیزی نگفتند؟

-راستش...

پشت گردنش را با دست خاراند و پس از چند لحظه حرفش را ادامه داد:

-اون گفت احتمال پیدا کردن شخصی که قلبش با بدن مادرتون همخوانی داشته باشه، خیلی کمه ولی غیرممکن نیست.

با این‌که سعی داشت به من اطمینان دهد همه چیز ختم به خیر می‌شود، من در استرسی وحشتناک که دوباره به تمام بدنم هجوم آورده بود، غرق شدم. دستانم به لرزش افتادند و برای مهار هیجان‌ منفی فراوانم، دست در موهایم فرو بردم و دسته‌ای از آن‌ها را در دست مشت شده‌ام فشار دادم.

-حالتون خوبه؟

سرم را بالا آوردم و به چهره‌ی نگرانش که سوالی به من نگاه می‌کرد نگاه کردم. آب دهانم را با فشار قورت دادم تا لرزشی از بغضم در صدایم نمایان نشود.

-خوبم مرسی.

-نه اصلا خوب نیستید!

romangram.com | @romangram_com