#اسارت_نگاه_پارت_53


از روی سکویی که ده دقیقه‌ی کامل روی آن نشسته بودم بلند شدم و شروع به قدم زدن در کنارش کردم. ملاقات دو روز گذشته‌ی ما در آن پارک، جرقه‌ای برای شروع ارتباط بیشترمان بود. دیشب قرار گذاشتیم تا ناهار امروز را با هم صرف کنیم و جدی‌تر درباره‌ی درمان مادرم صحبت کنیم. وقتی با من تماس گرفت، اول تعجب کردم اما وقتی گفت با دوست جراحش صحبت کرده و می‌خواهد راجع به پاسخ او با من حرف بزند، هیجانی توام با امید و دلهره باعث شد دعوت امروزش را بی‌چون و چرا قبول کنم. حین قدم زدن با بو کردن عطرش، خودم را در جنگلی که با بارش نم‌نم باران به بهشت رویاهایم تبدیل شده بود، تصور کردم.

-اینم اون رستورانی که گفتم.

دستانش همچنان در جیب‌های پالتوی کوتاه مردانه‌اش بودند و مجبور شدم رد نگاهش را بگیرم. به رستوران بزرگی که در ورودی‌اش در چند قدمی ما بود، نگاهی بی‌‌تفاوت انداختم.

-خوشتون نیومد؟

تعجب در صدایش موج می‌زد، اما نمی‌خواستم سلایق من همیشه برایش قابل پیش‌بینی باشد؛ هر چند همیشه عاشق پیتزا بودم و هستم!

-خب پیتزاست دیگه.

لبخندی دلنشین زد و با لحنی آگاهانه گفت:

-اما پیتزاهای اینجا با هیچ جای دیگه‌ای قابل مقایسه نیست!

شانه‌هایم را به علامت بی‌تفاوتی بالا انداختم.

-ببینیم و تعریف کنیم.

-پس بفرمایید.

با دستش در را باز نگه داشت و من ابتدا وارد شدم. اگر این جنتلمن بازی‌هایش را هر کس دیگری در مقابلم انجام می‌داد، نامش را ریایی موذیانه می‌گذاشتم اما در مورد او فرق می‌کرد! هر چه می‌کرد خالی از ریا و اهداف شخصی بود. از رفتاری که همیشه از روی عادت داشت، ادب و احترام ذاتی‌اش موج می‌زد. صندلی را برایم عقب کشید و خودش روبرویم نشست. حتی بوی پیتزایی که آنجا پخش شده بود، مرا دیوانه می‌کرد! سعی کردم حواسم را پرت کنم تا گرسنگی زیادم باعث بی‌احتیاطی‌ام نشود.

-خب چه خبرا؟

-سلامتی.

-تا کی اینجا هستید؟

-تا پس فردا که پرواز دارم.


romangram.com | @romangram_com