#اسارت_نگاه_پارت_52
لبخندی کج به رویش زدم و با شیطنت گفتم:
-اوه حدس بزنید چی شده؟
عمه هم وارد مکالمهی ما شد و کنجکاوانه پرسید:
-آرزو چه خبره؟! زود بگو دیگه!
-عزیزم بذار اول من حدس بزنم. نکنه پای عشق و عاشقی وسطه که هی ما رو میپیچونی آرزو! هان؟
-عشق؟! اونم من؟! مگه دنبال دردسر میگردم؟
-اولا اسمش درد نیست بلکه نوعی آرامشه، دوما به سر کاری نداره ولی قلب و احساستو تسخیر میکنه. میشه بهش گفت آرامش قلب.
سرش به سمت عمه چرخید و با عشق نگاهش کرد. چقدر این رابطهی عاشقانه و صمیمانهیشان را که گذر زمان به جای کمرنگ کردن، آن را عمیقتر و پختهتر کرده بود دوست داشتم.
***
به پسری که کلاه کپ رپریاش را برعکس سرش کرده بود و فک پایینش برای جویدن آدامس بالا و پایین میرفت، چشم دوختم. چه قدر آرام و بیخیال دست در جیب های شلوار شش جیبش فرو برده بود و حین راه رفتنش سوت میکشید. انگار سوت میکشید تا خاطر آسودهاش را به رخ بکشد. چقدر آرزو میکردم مثل او بیدغدغه و بیمشغله باشم. شاید هم نه، شاید هم اشتباه میکنم! شاید هم دغدغه دارد و هم مشغلهی ذهنی، ولی خود را به بیخیالی میزند اما همین فیلم بازی کردنش هم بسیار ماهرانه است.
-دیر کردم؟
سرم به سمت منبع صدا چرخید و نگاهم از کفش سیاه و براقش تا چشمان لبریز از آرامش او بالا آمد. مرا سوالی نگاه میکرد تا به من بفهماند منتظر جواب است.
-نه اصلا! من همیشه زودتر از موعد مقرر میرسم. اینطوری راحتترم.
لبخندی زد و گفت:
-واسه اینه که آدم جالبی هستید! زیاد که منتظر نموندید؟
-نه زیاد. کاری هم نداشتم.
-بسیار خب. بریم؟
romangram.com | @romangram_com