#اسارت_نگاه_پارت_51


-مارگارت تو امروز فرشته‌ی نجات منی!

مارگارت همزمان با خنده‌ی شیرین دخترانه‌اش گفت:

-نوش جان خانوم.

عمه در حالی‌که روی صندلی کنارم می‌نشست گفت:

-آرزو حداقل برو لباستو عوض کن! تو چرا وقتی پای غذا وسط میاد انقدر عوض میشی؟!

-نمی‌دونم این چه عشق عجیبیه که من به غذاهای خوشمزه دارم. اصلا شاید با غذا ازدواج کنم.

عمو با خنده پرسید:

-حالا با چه غذایی ازدواج می‌کنی؟

-خب از اونجایی که غذاهای خوشمزه تعدادشون خیلی بیشتر از یکیه، با همشون ازدواج می‌کنم.

-چه خوش اشتها!

دیگر بحث را ادامه ندادم و با چنگالم چند تکه‌ی بزرگ از پیتزای جلویم را برداشتم. امروز بی‌تردید یکی از بهترین روزهای زندگی من بود.

-آرزو یک سوال بپرسم ازت؟

-بفرمایید عمو!

-از وقتی اومدی خیلی خوشحال و آرومتر به نظر میرسی!

نگاهش رنگ شیطنت گرفت و مشکوک پرسید:

-ببینم خبریه که ما بی‌خبریم؟


romangram.com | @romangram_com