#اسارت_نگاه_پارت_55
از روی صندلیاش بلند شد و در حالیکه که گارسون را صدا میکرد، روی صندلی کنارم نشست. با دو دستش بازوهایم را گرفت و با شل و سفت کردن مشتش آنها را ماساژ داد. گرمی دستانش از بازوهایم به تمام سلولهای بدنم تزریق شد. غرق گرمی و آرامشی شدم که تمام سطح پوستم را ذرهذره به آتش میکشید. با رسیدن گارسونی که از او آب خواسته بود، یکی از دستانش را از روی بازویم برداشت و لیوان را به ل**ب پایینم چسباند.
-یه کم بخورید بهتر میشید.
حتی در این وضعیت هم محترمانه صحبت میکرد! لمس شیشهی سرد لیوان با پوست خشکیدهی ل**بهایم، باعث شد دهانم کمی باز شود و با کج شدن لیوان، آب سردی که همچون رودخانهای که به دریا زندگی میبخشد، به من زندگی بخشید، بر زبانم جاری شود. جرعهای دیگر نوشیدم و با دست لبهی لیوان را از دهانم دور کردم.
به چشمان سیاهرنگی که دریای آرامششان با امواج نگرانی به من خیره شده بودند، نگاهی مطمئن کردم و پلکهایم را همزمان با زدن لبخندی کج، محکم بستم و باز کردم. با قدرتی که برای آرام کردنش یافته بودم گفتم:
-الان خوبم!
نفسی عمیق کشید و زیر ل**ب "عجب غلطی کردم" ای به خودش گفت. با جسارتی که برای صحبت با کمتر کسی به خرج میدادم گفتم:
-اشتباهی نکردید! به قول عمه، این منم که باید قوی باشم و تحمل شنیدن هر خبری رو داشته باشم.
-کمی خوشبین باشید! شاید دقیقهی نود همه چیز به طرز معجزهآسایی عالی پیش بره.
-معجزه؟! من به معجزه اعتقادی ندارم!
-چرا؟!
-چون تا حالا توی زندگیم معجزه ندیدم.
-این غیرممکنه! معجزه در زندگی همهی آدمها هست. حالا بعضیها بیتفاوت از کنارش رد میشن و بعضیها باور میکنند که یک معجزهی الهی بوده.
-دیدگاه جالبی دارید ولی من در زندگی یکنواختم چنین چیزی ندیدم.
بحث را ادامه نداد. فهمیده بود که تا چه حد لجباز هستم و از ادامهی این بحث بیثمر با من، هیچ چیز دستگیرش نمیشود. با سوالی که پرسید موضوع صحبت را عوض کرد.
-خب خانوادهتون کِی میان لندن؟
-واسه دو هفتهی دیگه بلیط دارند.
romangram.com | @romangram_com