#اسارت_نگاه_پارت_47
-خب راستش...
-راحت باشید.
با قرار گرفتن فنجانهای چای بر روی میز روبرویم، کمی فکر کردم تا حرفهایم را ساماندهی کنم.
-مادر من... مادرم... اون...
زبانم گیر کرده بود. به هیچ زوری نمیتوانستم جملهام را به اتمام برسانم.
-مادرتون؟
نفسی عمیق کشیدم تا بر خودم مسلط بشوم.
-مادرم بیماری قلبی داره و دکترا گفتند که تنها راه درمانش پیوند قلبه، ولی توی ایران هنوز قلبی واسش پیدا نشده، واسه همین دارن میان لندن برای درمانش. من با اینکه تحصیلاتمو اینجا گذروندم، نمیدونم چطوری باید کسی رو پیدا کنم که کمک کنه مامانم درمان بشه... مشکل اینه که اگه اون هر چه زودتر درمان نشه... اگه درمان نشه... اگه...
آب دهانم را با فشار قورت دادم و جرعهای از چای جلویم نوشیدم، تا اثری از بغض در گلویم نماند. لعنت بر این قوی بودنها!
-گروه خونی ایشون چیه؟
-اوی منفی(O-).
-دقیقا مثل مادر من! من یک دوست دارم که جراح قلب حاذقیه. با اون صحبت میکنم که اگر کسی با این گروه خونی قلبش رو اهدا کرد، اولین گزینه برای عمل پیوند، مادر شما باشه. چطوره؟
ناباور نگاهش کردم. لایهای اشک از جنس شوق در چشمانم جا خوش کرد. لبخندی عمیق از تشکر زدم و گفتم:
-واقعا نمیدونم چطور باید تشکر کنم!
لبخندی عمیق بر لبش شکل گرفت.
-نیازی به تشکر نیست! به دید یک کمک دوستانه بهش نگاه کنید. راستی...
romangram.com | @romangram_com