#اسارت_نگاه_پارت_46
-منم چای میخورم.
گارسون رفت و من با خود فکر میکردم این دیگر چگونه سفارشی بود که من دادم! اصلا مگر من چای میخورم؟!
-میتونم یک سوال بپرسم؟
-بله بفرمایید؟
-چرا انقدر نگران به نظر میرسید؟
کمی جا خوردم. من نگرانیهایم را به خوبی پنهان میکردم!
-من نگران به نظر میرسم؟!
سرش را به پایین تکان داد و گفت:
-نگاهتون خیلی نگرانه. این برای من خیلی عجیبه!
-مشکلات زندگی.
-مشکلات معمولی که ارزش نگرانی ندارند!
با صدایی که به طرزی عصبی کمی بلندتر شده بود گفتم:
-همهی مشکلاتم معمولی نیستند!
-مشکل بزرگی دارید؟!
سکوت کردم. سکوتم را به علامت رضا فهمید و افزود:
-اگر کمکی از من برمیاد بگید. دریغ نمیکنم.
حرفش مرا عجیب به فکر فرو برد. او هم پزشک بود و طبق گفتهی گلنوش، ساکن لندن بود. چهرهاش هم نشان میداد دست کم پنج، شش سالی از من بزرگتر است. به احتمال زیاد، مدت بیشتری در فضای پزشکان و بیمارستانهای لندن به سر برده است.
romangram.com | @romangram_com