#اسارت_نگاه_پارت_41


-مایلید در قدم زدن همراهیتون کنم؟

-ترجیح میدم تنها باشم.

-شاید از شکستن تنهاییتون با من پشیمون نشید!

-خب راستش...

مکثی به نسبت طولانی کردم. عجیب بود که مغزم بهانه‌ای برای رد کردن پیشنهادش نمی‌یافت! من همیشه از تنهایی آرامش بیشتری می‌گرفتم، اما گویی او برایم با بقیه فرق داشت. در آن اعماق قلبم، حسی من را به ارتباط بیشتر با او میل می‌داد.

-یک نوشیدنی گرم هم مهمان من.

-فقط زیاد طول نکشه.

-البته! هر وقت خسته شدید برمی‌گردیم.

در کنار راننده را باز کرد و منتظر ایستاد. با قدم‌هایی آرام و محکم به سمتش رفتم و روی صندلی نشستم. لباس‌هایم خیس بودند، اما مطمئن بودم او کسی نیست که از خیس شدن صندلی ماشینش با لباس‌های من عصبانی شود، وگرنه خودش هم با چتر پیاده می‌شد. همزمان با نشستنش در ماشین، بوی عطر خنکش فضای ماشین را پر کرد. انتخاب این عطر، علاقه‌اش به باران را فریاد می‌زد. بوی چوب خیس درخت می‌داد، بوی خوب همین باران، بوی آب سرد، بوی لندن، بوی طبیعت، بوی آرامش، بوی زندگی. با لذت نفسی عمیق کشیدم و زیر ل**ب نام عطرش را با صدایی آرام زمزمه کردم:

-"He wood ocean wet wood"

-ازش خوشتون نمیاد؟

با کمال تعجب به سمتش چرخیدم. گوشش بیش از حد تیز بود و این برای منی که در حالت عادی هم به سختی ارتباط برقرار می‌کردم، یک تهدید بود.

-بوی عطرو میگم.

سعی کردم چهره‌ای بی‌تفاوت به خود بگیرم و با لحنی خالی از احساس گفتم:

-نه! خوبه.

برای عوض کردن بحث پرسیدم:


romangram.com | @romangram_com