#اسارت_نگاه_پارت_40
-هوف! پس وایستا خورشید طلوع کنه بعد برو. الان خیلی خلوته.
-چشم.
-قهوه نمیخوری؟
-الان دیگه میل ندارم.
-پس من میرم بخوابم. خیلی خستهام. کاری که نداری؟
-نه، بفرمایید.
-یادت نره تا یک ساعت دیگه بیرون نری ها!
-چشم.
خمیازهای عمیق کشید و راهی راه پله شد. وارد اتاقم شدم و کتاب کهنهی برگ کاهیام را از چمدانم در آوردم. بازش کردم. بوی خوب کهنگیاش را به مشام کشیدم. با انگشت اشارهام، نام برجستهاش بر جلد چرم قهوهای رنگش را لمس کردم. نامش را با لذت بر زبان آوردم؛
"Wuthering Heights" ("بلندیهای بادگیر")، شاید برای پنجاهمین بار بود که آن داستان را میخواندم اما هنوز هم برایم جذاب است! عجیب است که خواندن آثار رمانتیک قدیمی، تا این حد دلنشین است! من که حکمتش را نمیدانم، شاید واقعا عشقهای قدیمی واقعیتر بودهاند. عشقهایی که از جنس محبت و آرامش بودند؛ عشقهایی که در آتششان، ظواهر تنها حاشیهای بیش نبودند. با صدای بلند رعد و برق کتاب را بستم و به سمت پنجره رفتم. بیشتر از یک ساعت است که غرق کتاب خواندن شدهام! بدون هیچگونه معطلی، بارانیام را پوشیدم و از خانه بیرون زدم. به این باران و این تنهایی نیاز داشتم؛ نیاز داشتم تا فکر کنم، شاید هم نه؛ شاید باید بگویم نیاز داشتم تا ذهنم را آزاد کنم؛ آزادش کنم از اسارت افکار منفی، که چون علفی هرز به جان ذهن و دل نگران من افتادهاند. نمیدانم چند ساعت بود که زیر باران قدم میزدم، اما نصف شدن نگرانیام را مدیون این باران سرد و این تنهایی بودم. صدای برخورد قطرات درشت آب با بارانیام، همچون نوای زندگی گوشنواز بود. سرم را بالاتر گرفتم تا صورتم با قطرات سرد آب خیس شود. این باران چقدر برایم لذتبخش است؛ اگر نباشد من میمیرم!
چشمانم را بستم. نفسی عمیق کشیدم و هوای سرد زمستانی را تا اعماق ریههایم فرو بردم. احساس سبکی و طراوت، تکتک سلولهای بدنم را در برگرفت. غرق لذتی بیانتها شدم. با باز کردن چشمانم، نگاهم روی زوج عاشقی که چند متر جلوتر از من، مشغول پیادهروی بودند ثابت ماند. مردی بلند قد که دستش را دور بازوهای معشوقهاش حلقه کرده بود، مدام دهانش را نزدیک گوش دختر میآورد. در گوشش زمزمههای عاشقانه میکرد و لبخند میزد. تنها چیزی که آنها را از خیس شدن در امان نگه میداشت، چتری سیاه در دست آن مرد عاشق بود.
شاید اسم حسشان عشق نباشد، بلکه علاقه یا میلی ساده باشد اما تعبیر من عشق است. من هم اگر اندکی ارتباط برقرار کردن بلد بودم، شاید امروز اینقدر تنها نبودم. شاید عشق آنقدر که من از آن گریزانم بد نباشد اما برای دنیای ساده ولی پیچیدهی من، تنهایی بهترین گزینه است. صدای بوق ماشینی در کنارم و توقف ناگهانیاش، باعث شد تا سرعت راه رفتنم را تندتر کنم. در حیطهی ارادهام نبود که بیدلیل از هیچ و پوچ میترسیدم. ترس است دیگر؛ نه سن میشناسد، نه منطق!
-سلام.
صدایش را با آنکه زیاد نشنیده بودم، خوب میشناختم. حتی صدایش هم آرامشبخش بود. با بُهت به سمتش چرخیدم. نگاهم به نگاهش گره خورد. از چشمان گیرایش هنوز هم سوسوی آرامش میتابید. در دلم نامش را تکرار کردم: "ماکان"
-شما اینجا چی کار میکنید؟!
-اومده بودم کمی هوا بخورم. حیف این بارون بود که توی خونه بمونم.
لبخندی کج بر لبم شکل گرفت. درست مثل من بود! عاشق باران!
romangram.com | @romangram_com