#اسارت_نگاه_پارت_39
با نظرش دربارهی علاقهی عمه به خودم کاملا موافق بودم، اما نمیتوانستم به همهی حرفها و دستوراتش کاملا عمل کنم! با این حال راهی جز آرام نگه داشتن مامان نداشتم.
-باشه مامان. نگران نباش.
-کاری با من نداری؟
-نه، مواظب خودت باش.
-مرسی دخترم! تو هم همینطور.
-خداحافظ.
-خدانگهدارت.
به گوشی تلفن که در دستم مانده بود خیره شدم. اگر همینجا میماندم قلبم میترکید!
-آرزو خوبی؟
نگاهم به سمت چهرهی نگرانش کشیده شد.
-آره خوبم. اما میشه یه خواهشی کنم؟
-حتما! بگو چی میخوای؟
-میشه یه کم تنهایی برم بیرون؟
ابروهایش پایین آمدند و از اخمی که کرد، بینشان یک خط نازک چروک افتاد. وقتی اخم میکند دقیقا شبیه بابا میشود!
-لازم نکرده!
-خواهش میکنم!
romangram.com | @romangram_com