#اسارت_نگاه_پارت_38

-تو به من قول بده تا منم بهت قول بدم.

مکثی به نسبت طولانی کرد. مطمئن بودم خیلی نگران من است، اما باید نگرانی مرا هم درک می‌کرد.

-باشه، قول میدم. تو هم قول بده قوی باشی.

-قول میدم.

تا چند دقیقه فقط صدای نفس‌هایمان جاری بود. این سکوت پر از حرف بود؛ حرف‌هایی از جنس ناگفته‌های پردرد...

-خب آرزو کار دیگه‌ای نداری؟

-نه، بابا نیست؟

-نه، بهش گفتم بره شرکت. شب اومد میگم بهت زنگ بزنه.

-نیازی نیست. مطمئناً فراموشم کرده. نمی‌خواد من رو یادش بیاری.

-اِ دختر این حرفا چیه؟! مگه میشه تو رو یادش بره؟ اون عاشقته!

-کاملا واضحه!

-آرزو ببخشید، به خدا تقصیر من شد. اگه واسه این بیماری نبود، اون حتما بیشتر باهات تماس می‌گرفت.

اخمی غلیظ ابروهایم را به هم گره زد. از عصبانیت دستم را در موهایم فرو بردم. به خودخواهی کودکانه‌ام پوزخندی عصبی زدم.

-تقصیر تو نیست! فقط می‌ترسم که دوباره مثل بچگی‌هام...

-دیگه مثل اون زمان نمیشه! بهت قول میدم که آرمان دیگه هیچ‌وقت مثل قدیم از تو بَدش نیاد. مطمئن باش.

-امیدوارم!

-شک نکن! راستی آرزو، عمه‌ت رو زیاد اذیت نکنی. اون خیلی دوستت داره. اگر هم گاهی بهت سخت می‌گیره از روی علاقه‌شه، نه خشونت.

romangram.com | @romangram_com