#اسارت_نگاه_پارت_37


-سلام آرزو! خوبی دخترم؟

صدای گرفته و خش‌دارش خنجری تیز و برّنده در قلبم فرو کرد. بی‌حالی در صدای زیبایش موج می‌زد. با فشار، آب دهانم را قورت دادم تا بغضم مانع ادامه‌ی مکالمه‌ام نشود. دلم نمی‌خواست دلش را بشکنم. باید مثل همیشه دختری قوی و درون‌ریز می‌بودم، تا ذره‌ای غم در قلب مهربانش نگذارم.

-مرسی مامان. حال خودت چطوره؟ الان درد داری؟ هنوز بستری هستی؟

یک نفس بدون هیچ‌گونه مکثی به پرسش ادامه دادم. انگار مرا زور کرده‌اند، تمام احوالپرسی‌های این ماه را الان جبران کنم!

-خوبم دخترم! آروم باش عزیزم! قسمت شده ده روز دیگه بیایم خونه‌ت و مزاحمت بشیم.

-مامان! این حرفا چیه؟! مزاحم؟!

-بالاخره زحمتت میشه دیگه. فقط آرزو ازت خواهش می‌کنم غصه نخور! من حالم خوبه. اگر هر اتفاقی هم بیفته، ازت می‌خوام قوی باشی. قول بده، باشه؟

بغض بزرگی به گلویم چنگ زد. از حرف‌هایی که می‌زد و قولی که می‌خواست بگیرد، متنفر بودم. من طاقت این حرف‌ها و قول‌ها را نداشتم. دلم نمی‌خواست هیچ‌وقت به روز پایانی و وعده‌ای برای خداحافظی فکر کنم. من قوی هستم اما قدرت هم آستانه دارد.

-آرزو، عزیزم! قول میدی به من؟

با نفسی عمیق و کشدار سعی کردم بغضم را مهار کنم تا صدایم نلرزد.

-میشه این قول رو از من نگیری؟ تو فقط به خوب شدن فکر کن.

-البته! منم می‌خوام خوب بشم، اما می‌خوام از جانب تو مطمئن باشم. دلم نمی‌خواد اونقدر وابسته‌ی من باشی که از نبودم زجر بکشی. پدرت، رایان، آرش و آرشیدا همشون بعد از من، به تو بیشتر از همه احتیاج دارند. پس ازت می‌خوام برای خودت و بقیه‌ی خانواده‌مون قوی باشی. باشه ؟

-گفتنش راحته. خودت تونستی با مرگ پدرت راحت کنار بیای و قوی باشی؟ یادت نیست تا یک هفته اصلا نمی‌فهمیدی چه اتفاقایی داره اطرافت میفته؟ تازه من خیلی بیشتر به تو نیاز دارم! من بدون تو اصلا نمی‌تونم... نمی‌تونم...

-چرا می‌تونی! تو از من خیلی قوی‌تری!

-اگر قراره واسه همچین چیزی قوی باشم، نمی‌خوام دیگه قوی باشم! مامان تو فقط به خوب شدن فکر کن، نه چیزای دیگه. باشه؟

-آرزو!


romangram.com | @romangram_com