#اسارت_نگاه_پارت_36
با لحنی معترضانه و پرحرص مرا صدا زد:
-آرزو!
صدای زنگ تلفن مانع ادامهی بحث ما شد. مارگارت درحالیکه که گوشی به دست، به سمت ما میآمد گفت:
-از ایران تماس گرفتند خانوم.
عمه با کنجکاوی همراه با نگرانی، سریع دستش را به سمت مارگارت دراز کرد و گوشی تلفن را از دستش گرفت. اگر بگویم من اصلا نگران و کنجکاو نشدم، دروغی محض گفتهام. به مکالمهای که تنها سخنان عمه را از آن میشنیدم گوش دادم.
-سلام.
-نفس خودتی؟
با شنیدن اسم مامان تپش تندتر شدهی قلبم را به وضوح حس کردم. انگشتان دستم شروع به لرزش کردند و ناخودآگاه با دندانهایم به کندن پوست اضافهی کنار ناخن انگشت شستم، مشغول شدم.
-حالت چطوره؟ بهتری الان؟
بیشتر از هر لحظهای دلم میخواست صدایش را بشنوم؛ صدای آرامشبخش زنانه و لطیفش را، همان صدایی که زیباترین لالاییهای شبانهام را خوانده است و همان صدایی که بوی نجابت و وقارش را میدهد. عمه نگاهی به من انداخت و مکالمهاش را ادامه داد:
-آره الان اینجاست.
از اینکه از من میپرسید، در میان این استرس، شوقی فراوان در تمام وجودم نفوذ کرد. هنوز دوستم دارد، هنوز به من فکر میکند و هنوز یادم را به فراموشی نسپرده است!
-آره همه چی رو بهش گفتم.
-نه، نگران نباش! اون دختر قویایه!
-باشه، گوشی.
به محض آنکه گوشی را از گوش چپش دور کرد، گوشی را از دستش گرفتم. دیگر طاقت صبر نداشتم.
-الو مامان.
romangram.com | @romangram_com