#اسارت_نگاه_پارت_35


-هوا تاریکه! اینجا هم تا هوا روشن نشده خیلی خلوته.

-خوبه که خلوته!

با حرص نفسی بلند کشید.

-تو آخر منو به کشتن میدی!

نفسی عمیق کشید و لحنش را ملایم‌تر کرد.

-بیا بشین یک قهوه بخوریم. بعدش با هم میریم.

-میخوام تنها...

نگذاشت حرفم را کامل بگویم و گفت:

-حرف نباشه! بیا بشین.

با حرص کفش‌هایم را در آوردم و دوباره وارد پذیرایی شدم. دستم را در موهایم فرو بردم و همزمان با نفس عمیقی که برای آرام‌تر شدن کشیدم، روی مبلی نشستم. عمه در حالی که پوفی طولانی می‌کشید، روی مبل کنارم نشست.

-آرزو تو فکر می‌کنی من دوستت ندارم؟

-نه! اما درکم نمی‌کنید.

-آره واقعا تو رو درک نمی‌کنم! واقعا نمی‌فهمم تو چرا انقدر لجاجت می‌کنی؟

-چون به تنهایی علاقه دارم. من نمی‌تونم با آدم‌ها ارتباط برقرار کنم. من اجتماعی نیستم و شما هم این رو خوب می‌دونید!

-اما باید باشی! تو باید معاشرت کردن رو یاد بگیری!وقتی از همه دوری می‌کنی، بقیه فکر می‌کنند داری بهشون کم محلی می‌کنی.

-مهم نیست.


romangram.com | @romangram_com