#اسارت_نگاه_پارت_34

***

با صدای عمه تکیه‌ی سرم را از شیشه‌ی کنارم گرفتم و در ماشین را باز کردم. به چهره‌ی عصبانی‌اش بی‌تفاوت نگاه کردم.

-فکر نکن ازت راضی‌ام‌، که خیلی هم دلخورم! رفتار امشبت به عنوان یک خانم به سن تو، اصلا شایسته نبود!

-همین که به این مهمونی اومدم خودش خیلیه!

-وای آرزو! این انزوا و گوشه‌گیریِ تو اصلا پسندیده نیست! چرا اینو متوجه نمیشی؟

-چون خوابم میاد. شبتون بخیر.

راهم را کج کردم تا از کنارش رد شوم که آرنجم را گرفت.

-دارم با تو حرف می‌زنم!

-حرفای تکراری، عمه اگر قرار بود من عوض بشم تا حالا می‌شدم. پس بیخیال من بشید!

-واقعا که!

با حرص آرنجم را رها کرد و من سریع به اتاقم هجوم بردم. از این شب خسته‌کننده، چیزی جز کسالت نصیبم نشد.

صدای برخورد شدید قطرات باران با شیشه ی پنجره‌ی اتاق، مرا از خواب شیرین بیدار کرد. به سختی چشمانم را باز کردم و به آسمان خوش‌رنگ گرگ و میش صبح چشم دوختم. صدای این باران تند، بهترین موزیکی است که پس از یک شب خسته‌کننده، می‌تواند به گوش برسد. سریع از جایم بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. باید در این هوا کمی قدم بزنم؛ قدم بزنم و از خیس شدن زیر دانه‌های ریز آب غرق لذت بشوم. به در خانه که رسیدم، صدای عمه مرا از حرکت بیشتر متوقف کرد.

-جایی تشریف می‌بری؟

به سمتش چرخیدم و لبخندی تصنعی زدم.

-سلام عمه. صبحتون بخیر. میرم یه کمی هوا بخورم.

-این موقع صبح وقت هوا خوریه؟

-مگه چه اشکالی داره؟

romangram.com | @romangram_com