#اسارت_نگاه_پارت_33


-سلام آرزو. من بهسا هستم. مرسی که برای تولدم اومدی.

لحن صدایش خالی از هرگونه احساسی بود. به زور لبخندی زدم. حس کردم به یک طوطی جمله‌ای را یاد داده‌اند، تا حفظ کند و به من بگوید. حتی طوطی هم با احساس بیشتری سخن می‌گوید! سعی کردم با لحن مهربانی در صدایم پاسخ دهم، تا کمی ذهنیتش نسبت به من تغییر کند.

-از آشنایی باهات خوشبختم بهسای عزیز. تولدت مبارک!

لبخندی جذاب زد و با خوش‌رویی بیشتر جوابم را داد:

-ممنونم!

-خب کیک هم رسید. دیگه وقت بریدن کیکه.

ذوق کودکانه‌ای که به خرج می‌داد، لبخندی کج بر لبم آورد. با این سن با چنین چیزهای کوچکی خوشحال می‌شد! بهسا به دنبال مادرش، راهی میز مخصوصی که کیک چهار طبقه‌اش را روی آن گذاشته بودند، شد. یکی از خدمتکاران سریع بیست شمع روی کیک را روشن کرد و دوستان بهسا، هماهنگ با هم شروع به خواندن ترانه‌ی

"Happy birthday to you" کردند. با بلند شدن صدای دست زدنشان، بقیه‌ی جمع هم با دست و آواز همراهیشان کردند. بهسا که از خوشحالی در جایش بند نمی‌شد، کف دستانش را به هم چسباند و جلوی بینی‌اش آورد. چشمانش را بست و زیر ل**ب آرزو کرد. با باز شدن چشمانش، صدای دست زدن‌ها هم بالاتر رفت و او شمع‌های بیستمین تولدش را با فوتی پرقدرت خاموش کرد. ناخودآگاه به یاد تولد بیست سالگی خودم افتادم. آن روز چه قدر برایم رویایی و تکرارنشدنی بود. مامان، بابا، آرش، آرشیدا و حتی رایان برای تولدم به آپارتمان کوچکم در لندن آمدند و من آخرین روز بیستمین سال زندگی‌ام را در کنار عزیزترین‌هایم سپری کردم. بدون هیچ نگرانی، بدون هیچ دغدغه‌ای و بدون هیچ ترسی از آینده! با به پایان رسیدن میهمانی با شکوهشان، لبخندی از آسودگی زدم. دیگر خلاص شدم؛ خلاص شدم از این تعداد بیگانه که تا این حد، در برابرشان بی‌احتیاطی کردم. گلنوش در لحظات مقدس پایانی، با خوشحالی مرا به آغوش کشید.

-خیلی خوشحال شدم اومدی آرزو. واقعا مشتاق بودم ببینمت.

-ممنونم از لطفتون! مهمونی خیلی عالی بود. متشکرم که من رو هم دعوت کردید.

-این چه حرفیه؟! اومدنت اصلا دعوت نمی‌خواد! تو هم مثل دختر خودم، بهسایی.

-لطف دارید.

با تمام وجود آرزو می‌کردم مکالمه‌اش را پایان بدهد. دلم می‌خواست این شب تمام شود و من دوباره در تنهایی، به زندگی خودم فکر کنم.

-جدی از این به بعد بیشتر بیا پیش ما. آرمیتا هم که خیلی دوستت داره. کم‌انصافی نکن و انقدر دیر به دیر نیا دیدنش.

نگاهی به عمه که با لبخند به دوستش نگاه می‌کرد، انداختم. بی شک حرف دلش بود که این‌گونه با تحسین و تشکر نگاه می‌کرد.

-حتما! از این به بعد بیشتر میام.


romangram.com | @romangram_com