#اسارت_نگاه_پارت_32
-آرزو جان میخواستم بهت بگم خواهر من هم با خانوادهش لندن زندگی میکنه. تازه پسرش، ماکان هم همکارته و میتونید بیشتر با هم ارتباط داشته باشید و از تنهایی در بیای.
از تنهایی در بیایم؟! او حتما دیوانه شده است! مگر نمیداند من عاشق تنهاییام هستم؟! من برای تنها بودن جان میدهم و او میخواهد با شکستن نردههای قصر تنهاییام، خوشبختی مرا نابود کند. به خیال خودش به من که از غریبه گریزانم لطف میکند!
-خب بذار معرفی کنم، خواهرم بهنوش و پسرش ماکان.
به خانم میانسالی که چهرهاش شباهت زیادی به گلنوش داشت و دستش را دور بازوی پسرش حلقه کرده بود، نگاهی تحسینآمیز انداختم. نگاهش دقیقا از جنس نگاه پسرش بود؛ مملو از آرامشی کمنظیر! برای رعایت ادب، من اولین مکالمهی بینمان را آغاز کردم.
-از دیدار با شما خوشبختم.
دستم را به سمتش دراز کردم. لبخندی متین و مهربان به رویم زد و صمیمانه با من دست داد. با صدایی که آرامش از آن سرازیر بود، جوابم را داد:
-ممنونم عزیزم. منم خیلی خوشحالم که میبینمت.
عجیب من را به یاد مادر خودم میانداخت. شاید برای وقارش، شاید برای آرامش و مهربانیاش و شاید هم برای حالت پرمحبتی که در چهرهاش نمایان است.
-سلام عرض شد.
نگاهم به سمتش کشیده شد. چه قدر خوب وانمود میکرد که من را اصلا ندیده است! برای اولینبار از فیلم بازی کردن کسی خوشم آمد. خوشحال بودم که در لحن صدایش، تمسخر یا طعنهای حس نمیشد. شعورش به حدی بود که حس پشیمانی از اشتباهم را درک و وانمود کند، هیچ نشده است.
-سلام آقای؟
-آریانپور. میتونید ماکان صدام کنید.
از اینکه به من دستور نداد چطور صدایش کنم، لبخندی کج از تحسین زدم. چشمانش روی نیمهی بالارفتهی لبم ثابت ماند. انگار ندیده بود دختری اینگونه لبخند بزند!
-با صدا کردن فامیلیتون راحتترم.
با لبخندی کمرنگ پاسخ داد:
-هر طور راحتید.
با صدای بهسا مکالمهی کوتاهمان قطع شد.
romangram.com | @romangram_com