#اسارت_نگاه_پارت_31


-خب با این بحث که به نتیجه نمی‌رسید! پس بهتر نیست بیخیال بشید!

گلنوش با لحنی آرام‌تر پاسخ داد:

-آره از اولم نباید بحثی می‌کردم. هر چی بگم بی‌فایده‌ست!

سرش را کمی چرخاند و چشمش به من و عمه که فاصله‌ی کمی از او داشتیم، افتاد. لبخندی بر ل**ب‌هایش نمایان و به ما نزدیکتر شد.

-خب تا حالا که به همگی خوش گذشته؟

-معلومه! مثل بقیه ی جشن‌هایی که می‌گیرید بی‌نقصه.

-اغراق می‌کنی آرمیتا جان!

سرش را به سمت من چرخاند و در حالی‌که نگاهی کنجکاوانه به من می‌کرد، پرسید:

-به تو هم خوش گذشت آرزوی عزیز؟

به ناچار لبخندی زدم و پاسخ دادم:

-بله خیلی. همه چیز عالی و بی‌نظیره.

-خوشحالم که بهت خوش گذشته.

لبخندی کج به نشانه‌ی پوزخندی بی‌صدا بر لبم آمد. چه خوب بود که هیچکس جز خودم، تفاوت بین لبخندهای کجم را نمی‌فهمید. واقعا جای پوزخند داشت جمله‌ی ساده ‌لوحانه‌اش! به من خوش بگذرد؟ آن هم در جمعی ناآشنا، با این تعداد بی‌احتیاطی که از من سر زده است!

گلنوش در حالی‌که نگاهش را از ما گرفته بود و با چشم به دنبال کسی می‌گشت، زیر ل**ب از خود پرسید:

-پس کجان؟

با دیدن شخصی، نگاهش رنگ آرامش گرفت و با شوق به من نگاه کرد.


romangram.com | @romangram_com