#اسارت_نگاه_پارت_30
-جالبه! حالا اگه من رفتار اونو داشتم کلی از من ایراد میگرفتی.
-واقعا که! اصلا برو پیش دوستات.
عمه نگاهی سرزنشبار به من انداخت و با لحنی پرتاسف گفت:
-تو خجالت نمیکشی راجع بهت اینطوری حرف میزنن؟ چقدر باید بهت بگم چطور رفتار کنی، تا جلوی کسی آبروریزی نکنی؟
-آبروی من با این چیزا نمیره. اصلا هم واسم مهم نیست که بقیه راجع به من چه فکری میکنن. زندگی منه و نظر خودم مهمه، نه بقیهی مردم.
-تو خودت هم داری با این مردمی که اینطور از بیاهمیت بودنشون حرف میزنی زندگی میکنی!
-عمه میشه این بحث رو تموم کنید؟
کلافه دستی در موهایم فرو بردم و با لحنی عصبی حرفم را ادامه دادم:
-اصلا نباید میاومدم.
ناگهان صدای مردی که وارد بحث گلنوش و دخترش شد، به گوش رسید.
-چیزی شده؟!
-نه ماکان، فقط نمیدونم چرا هر چی به بهسا میگم، یک بهانهای میاره که به حرف من گوش نده.
-وای مامان بسه دیگه!
-بهسا!
-ماکان اون درکم نمیکنه!
-بهسا من فقط میگم برو با دختر دوستم حرف بزن تا غریبی نکنه! این درک کردن میخواد؟!
-آره!
romangram.com | @romangram_com