#اسارت_نگاه_پارت_29
-ولی باید با همه بجوشی! چرا متوجه نمیشی این حصاری که دور خودت کشیدی، چه قدر به ضررت تموم میشه؟ فکر میکنی تا ابد میتونی با دوری از آدمایی که نمیشناسی، آرامش داشته باشی؟
-عمه خواهش میکنم اینجا دیگه با من بحث نکنید! شما جای من نیستید و حسمو درک نمیکنید!
نفسی پرصدا کشید و گفت:
-یک روز خودت به این نتیجه میرسی که تنها بودن چه قدر نگرانیهاتو بیشتر میکنه، در حالیکه اگر کسی همدم تنهاییات باشه کلی ازش آرامش میگیری.
-همچین کسی رو بین غریبهها نمیشه پیدا کرد!
با نزدیک شدن گلنوش به ما، عمه هم بحث بینتیجهاش با من را به اتمام رساند. برایم مهم نبود حرفهایش عین حقیقت بودند یا تصورات شخصیاش از حقیقت؛ من توان آرزوی ایدهآل او بودن را نداشتم!
بر عکس تصورم او اصلا ما را ندید و تنها به دخترش که کمی دورتر از ما بود نزدیک شد. مکالمهای که ابتدا با صدای آهسته داشتند، به گوش نمیرسید اما پس از چند دقیقه، صدای گلنوش که دخترش را سرزنش میکرد ما را متوجه خود کرد.
-بهسا چرا کاری نمیکنی که به آرزو هم خوش بگذره؟ ببین چه قدر توی تولدت حوصلهش سر رفته!
-مامان به من چه؟ اون خیلی غد و از خودراضیه. از اول مهمونی هم خودشو گرفته. حتی بابک هم باهاش رقصید تا یه کم نرم بشه ولی یهو پیچوندش. خب به من چه که اون از ما خوشش نمیاد.
-این حرفا رو نزن. باید بیشتر یخش باز بشه دیگه. آخه اون که اینجا کسی رو نمیشناسه!
-مامان بس کن دیگه. اون خودش نمیخواد با بقیه قاطی بشه. خودشو تافتهی جدابافته میبینه. اگر هم دلش بخواد با بقیه آشنا میشه.
-به جای این حرفات برو باهاش حرف بزن. راستی به ماکان هم گفتم زنگ بزنه کیکتو بیارن، پس دیگه نمیخواد تو زنگ بزنی.
-خب میرم پیش دوستای خودم.
-اِ! بهسا!
-مامان! میخوام تولدم بهم خوش بگذره.
-با آرزو هم بهت خوش میگذره! اون غد نیست. از وقار و خانومی اینطوریه.
romangram.com | @romangram_com