#اسارت_نگاه_پارت_28

-ببخشید سرویس بهداشتی کجاست؟

-از اون طرف برید.

سریع به سمتی که اشاره کرد رفتم. در حال آتش گرفتن از داغی بودم. مثلا می‌خواستم با نوشیدنی کمی حالم را بهتر کنم ولی به اشتباه بزرگی که کردم، پی بردم. جلوی آینه‌ی روشویی ایستادم و به صورت گلگونم نگاهی پر تاسف انداختم. شیر آب سرد را باز کردم و آبی را که از سردی دستم را می‌لرزاند، به شدت به صورت داغم پاشیدم. صدای شلپ‌شلوپ برخورد آب با صورتم تنها صدای گوش‌نوازی بود که به گوش من می‌رسید. پس از چند دقیقه شیر را بستم و به سالن برگشتم. امیدوارم این مرد تا حالا همراه دیگری برای هنرنمایی امشب پیدا کرده باشد و بیخیال من بشود. سرم را پایین انداختم و سریع قدم بر‌داشتم تا به عمه برسم. درگیر افکار و نگرانی‌ام برای دیده نشدن توسط پسر گلنوش بودم که به مردی که در حال گفتگو پشت به من ایستاده بود، برخورد کردم. قبل از آن‌که سرم را بالا بیاورم به سمتم چرخید و چشمانم روی کراوات سرمه‌ای رنگ و مارک گیره‌ی نقره‌ای رنگش ثابت ماند. باورم نمی‌شد این مرد از قصد همواره جلویم سبز می‌شد! این گلنوش چگونه زنی ‌است که هنوز پسرش را درست تربیت نکرده که تا این حد لجاجت نکند؟! اخم مهمان ابروهایم شد و بدون آن‌که سرم را بالا بیاورم تا مستقیم نگاهش کنم، با حرص و دندان قروچه‌ای عصبی گفتم:

-میشه دست از سرم بردارید؟! بهتون گفتم حالم خوب نیست! چرا دوباره سر راهم سبز شدید؟!

سرم را بالا آوردم و خشمم جایش را به بهتی آمیخته با پشیمانی داد. آن‌قدر خشمگین بودم که از روی رنگ یک کراوات و مارک گیره‌اش درباره‌ی هویت مردی که جلویم بود، به اشتباه قضاوت کردم! به چهره‌ی مردی که اصلا نمی‌شناختم نگاهی گذرا انداختم؛ چهره‌ی خیلی زیبایی نداشت؛ صورتی مستطیلی با پوستی گندمی، موها و ابروهایی به سیاهی یال یک اسب یراق(نژاد اسب‌های براق مشکی‌رنگ) و چشم‌هایی که رنگشان از شدت تیرگی به آسمان شب می‌گرایید. بی‌اراده روی چشمانش متمرکز شده بودم. سعی کردم از نگاهش، حسی که به تهمت من داشت را بیابم و متناسب با آن پاسخی تنظیم کنم. هر چه به دنبال اثری از نگاهی پر کینه، تحقیر یا تمسخر گشتم، بی‌فایده بود. چهره‌ی بهت زده‌اش هیچ‌گونه حس منفی را به من القا نمی‌کرد. فقط یک چیز در چشمانش موج می‌زد؛ همان چیزی که همیشه آرزو داشتم در دل نگران من موج بزند "آرامش".

-ببخشید خانوم ولی فکر می‌کنم منو اشتباه گرفتید!

نگاهم را از چشمان عجیبش که با وجود معمولی بودن، مرا به شدت جذب می‌کردند، گرفتم و به طرف دیگرم نگاه کردم. وجدانم اجازه نمی‌داد در چشمان مردی که بی‌دلیل شخصیتش را زیر سوال برده بودم، نگاه کنم.

-بله اشتباه گرفتم. عذر می‌خوام.

-مشکلی نیست. خوشحالم که سوء‌تفاهم برطرف شد.

صدای گلنوش به گوش رسید که گفت:

-ماکان بیا اینجا.

-اومدم خاله.

متحیر به مسیر رفتنش نگاه کردم. نمی‌دانستم خواهرزاده‌ی گلنوش بود! از شانس خوب من هر کسی که در این میهمانی مورد برخورد نامناسب من قرار می‌گرفت، نسبتی نزدیک با دوست صمیمی عمه داشت!

با ایما و اشاره‌های عمه به سمتش رفتم. نزدیک که شدم آرام پرسیدم:

-با من کاری داشتید عمه؟

-فکر کردی تا حالا حواسم بهت نبود؟

-من که گفتم از جمع‌های ناآشنا بدم‌ میاد!

romangram.com | @romangram_com