#اسارت_نگاه_پارت_151


هنوز هم مشکوک نگاهم می‌کرد. با همان نگاهش به من فهماند که شک کرده همان آدم سابق هستم یا سرم به جایی خورده است. طفلک نمی‌دانست تا اسم چای می‌شنوم، یاد ماکان و تجربه‌ی چای خوردن با او میفتم. چای جای قهوه را نمی‌گیرد ولی در کنار کسی که همه‌ی وجودش با نوشیدن یک جرعه چای غرق لذت شود، صفای دیگری دارد.

-حالا آرزو ما که فردا مجبوریم بریم ولی تو بیا پیشمون خوش می‌گذره.

با همان حرفش با تمام وجود دمغ شدم‌. یک هفته‌ی پیش یعنی دقیقا سه روز بعد از مهمانی، همه‌ی خانواده‌ام و حتی عمه و عمو از لندن رفتند و امروز هم آخرین فرصت گردش من با دوستان قدیمی و تکرار نشدنی‌ام است! فردا آن‌ها هم می‌روند و باز باید در لاک تنهایی‌ام فرو روم. بعد از آن برخوردی هم که من در مهمانی با ماکان داشتم، هر کس دیگری هم جایش بود مثل او دیگر ارتباطی با من برقرار نمی‌کرد. ندیدن او هم لاک تنهایی‌ام را تنگ‌تر و سفت‌تر می‌کند.

-آرزو کجایی؟!

دستم را در موهایم فرو بردم و پوفی کشیدم.

-ببخشید حواسم پرت شد! حتما میام سوئد پیشتون. قول میدم.

با دیدن لبخندی که مهمان ل**ب‌های خوش فرمشان شد، لبخندی کج زدم. چه حس خوبی داشت که با همین قول کوچک، می‌توانستم خوشحالشان کنم.

***

با صدای زنگ تلفن از خواب شیرینم بیدار شدم. با صدایی گرفته گفتم:

-اگنس تلفن!

صدای زنگ قطع که نشد هیچ، ادامه هم پیدا کرد. با هر بار قطع تماس، دوباره زنگ بعدی شروع می‌شد. معلوم نیست کدام کنه‌ی بیکاری، مصرانه می‌خواهد صبح زود یکشنبه‌ هم مرا بدخواب کند. با صدای بلندتر از قبل گفتم:

-اگنس تلفن!

باز هم صدای زنگ قطع نشد! پتو را روی سرم کشیدم تا صدایش را نشنوم.

-اَه لعنتی!

با اکراه پتو را کنار زدم و بی‌حال از روی تخت بلند شدم و به پذیرایی رفتم. دستم را در موهایم فرو بردم و در حالی‌که زیر ل**ب فحش می‌دادم، با دست دیگرم گوشی را برداشتم و بی‌حوصله گفتم:

-الو.


romangram.com | @romangram_com