#اسارت_نگاه_پارت_149
چشمم به دست مشتشدهی ماکان افتاد که لرزشش، شدت فشاری که به آن وارد میکرد را نشان میداد. اگر میتوانست سر جولین را از تنش جدا میکرد. با این حال لبخندی زد و با لحنی محترمانه گفت:
-جولین اغراق نکن! اونقدرا هم کار مهمی نکردم.
با نگاهی که به جولین کرد به طور جدی به او فهماند که دیگر ادامه ندهد. بابا در حالیکه از همان لبخندهای کج جذابش میزد گفت:
-البته که زحمات ایشون هم غیرقابل انکاره.
نگاهی به ماکان کرد و با نگاه تشکرش را به او ابراز کرد. ماکان در پاسخش لبخندی زد و گفت:
-زحمتی نبود آقای رادمنش!
خداحافظیهایشان زیاد طولی نکشید و من در دلم لحظهشماری میکردم نوبت به من برسد، تا ببینم ماکان چطور با من خداحافظی میکند. بالاخره اریکا بعد از قول گرفتن از من برای دیدار با او، به همراه جولین از من فاصله گرفت. در فاصلهی نیم متری از من ایستاد. نگاهم روی کفشهای سیاهش که مثل همیشه از تمیزی برق میزدند، ثابت مانده بود. جرئت نداشتم سرم را بالاتر بیاورم. با همان صدای مردانهی آرامشبخشش و با همان لحن مودبانهاش گفت:
-ممنونم که من رو هم دعوت کردید. مهمانی خیلی خوبی بود.
سرم سریع بالا آمد. در چشمانش نگاه کردم. در دریایی که مرا در آرامش بینظیرش غرق میکرد، غوطهور شدم. در سیاهی مطلقی که وقتی نگاهم میکند، یک ستاره در آن برق میزند محو شدم. با صدایی که خودم هم به زور میشنیدم گفتم:
-متشکرم که اومدی، خیلی خوشحالم کردی.
لبخندی گرم به رویم زد. گرم از جنس محبتی ناب که تا اعماق قلبم را با گرمایش به تپش تندتر میانداخت.
-من هم خیلی خوشحال شدم دیدمت! شبت خوش.
دلم دل کندن از چشمانش را نمیخواست اما خواست دل راهبر نیست. بالاجبار گفتم:
-ممنونم، شب تو هم خوش.
***
به منوی دستم نگاهی انداختم و زیر چشمی به هر دویشان که فکرشان درگیر انتخاب قهوه بود، نگاه کردم. ملودی منویش را روی میز گذاشت و در حالیکه با لبخند به من نگاه میکرد گفت:
romangram.com | @romangram_com