#اسارت_نگاه_پارت_147
با آنکه پایان دادن به این دیدار برایم سخت بود، با آنها خداحافظی کردم. بعد از رفتنشان نگاهم به مامان افتاد که از خستگی، رنگ و رویش پریده و بیحال روی صندلی نشسته بود. سریع به سمتش رفتم و در حالیکه از پشت شانههایش را ماساژ میدادم گفتم:
-مامان خوبی؟ میخوای بگم چیزی بیارن واست؟
سرش به سمتم چرخید. لبخندی گرم زد. آنقدر گرم که همهی وجودم از گرمایش شعلهور شد. با ملایمت همیشگیاش پاسخ داد:
-من خوبم آرزو جان!
دستش را روی دستم گذاشت و ادامه داد:
-نمیخواد دستاتو خسته کنی! نیازی به ماساژ نیست!
-اوه مامان چه جور خستگی؟! این که کاری نیست!
لبخندش پررنگتر شد و گفت:
-خیلی ممنونم ازت. تو واقعا دختر نمونهای هستی. همیشه خدا رو شکر میکنم که من رو لایق داشتن دختری مثل تو دونسته.
لبخندی کج به رویش زدم و گفتم:
-آی آی آی! مطمئنی خدا رو واسه داشتن بابا که منو بهت داده شکر نمیکنی؟!
خندهای بیصدا کرد و گفت:
-معلومه که واسه داشتن آرمان خدا رو شکر میکنم! اما خب تو هم جای خودتو داری.
چشمکی به من زد که در جوابش لبخندی کج زدم. با صدای اریکا سرم به سمتش چرخید. دستش دور بازوی جولین حلقه شده بود و در فاصلهی کمی از جولین، ماکان هم به ما نزدیک میشد. سعی کردم تمام حواسم را به اریکا بدهم ولی سعی کردن کجا و واقعیت کجا!
-خب آرزو ما دیگه میریم.
لبخندی که بر لبم مانده بود، جان بیشتری گرفت و گفتم:
romangram.com | @romangram_com