#اسارت_نگاه_پارت_146
-خب یه کم آرومتر میخوردی! مگه از قحطی فرار کردی؟!
ل**بهایم را برچیدم و با لحنی که دل هر سنگدلی را به رحم میآورد، گفتم:
-آخه خیلی گشنه بودم.
نورا در حالیکه تکهی کوچکی از استیکش را با چنگال برمیداشت گفت:
-خب حالا قیافهت رو اونجوری نکن.
-چقدر بیاحساس! واقعا دلت برام نسوخت؟
نگاه عاقل اندرسفیهی به من انداخت و سرش را پایین انداخت و خود را با غذایش مشغول کرد. مدت زیادی نگذشت که اکثر مهمانان، شام خود را نوش جان کردند و ما که برای مراسم برنامهی دیگری نداشتیم، با رفتنشان مخالفتی نکردیم. در مدت کوتاهی اکثرشان رفتند و من حین تمام این خداحافظیها، نگاهم به سمت ماکان که گرم صحبت با جولین و اریکا بود، جلب شده بود. دیگر نه غمی در چشمانش مانده بود و نه بُهتی، گویی آنقدر واکنش من به او ضربه نزده، که از باقی مهمانی لذت نبَرَد. به سختی خودم را کنترل میکردم که اخم نکنم ولی با همهی اینها، اخمی کمرنگ و غیر قابل مهار ابروهایم را به بازی گرفته بود. متعجب نگاهشان کردم. هر دو پالتوهایشان را پوشیده و آمدهی رفتن بودند.
-بچه ها کجا میخواید برید؟! مگه نمیاید خونهی من؟!
ملودی در حالی، که هر دو ابرویش از تعجب بالا رفته بودند گفت:
-دلت خوشه ها! مگه آپارتمانت چقدر جا داره؟ الان هم که هم خانوادهت و هم عمه و عموت اونجا هستند!
-خب شما بیاید روی کاناپههای پذیرایی بخوابید.
نورا نوچنوچی کرد و گفت:
-واقعا که! این اوج مهموننوازی تو بود؟! حتی تعارف نکردی بریم روی تختت و تو روی کاناپه بخوابی!
-خب شما دو نفرید هر دوتون که روی تخت جا نمیشید، منم نخواستم بینتون تبعیض قائل بشم که یکی بره روی تخت و اون یکی روی کاناپه بخوابه، واسه همین گفتم هر دوتون روی کاناپهها بخوابید.
لبخندی دنداننما زدم که باعث شد هر دویشان بخندند. صدای خندههای ظریف و دخترانهیشان را خیلی دوست داشتم. در یک کشور انگلیسی زبان، داشتن دوستانی ایرانی به خوبی آنها در دانشگاه، یکی از بهترین اتفاقهایی بود که در زندگیام افتاد اما حیف که دیگر برای همیشه کنارم نیستند! هر دویشان را بغل کردم و گفتم:
-باید قرار بذاریم تا وقتی هستید کلی بریم گردش.
-حتما میریم.
romangram.com | @romangram_com