#اسارت_نگاه_پارت_145
-خب از خودتون تعریف کنید بچه ها! قبل از اینکه عمهم صدام کنه چی میگفتیم؟
میفهمیدند یک بلایی بر سرم آمده ولی بهتر از آن میفهمیدند که فعلا، دلم فقط بحث عوض کردن میخواهد. نورا حرف ناتمام ماندهاش را ادامه داد:
-داشتیم از قصر یخی میگفتیم که تو گفتی میخوای یکبار ببینیش، ولی هنوز وقت نکردی بیای.
-اوه آره راست میگی! کاملا یادم رفته بود! خب شماها دیدینش چطور بود؟ همونطوری بود که تبلیغ میکنند یا این تعریفایی که ازش میکنند همش شایعهست؟
-باید ببینیش دیگه! تعریف کنیم که مزهش میره!
-خب میخوام بدونم ارزش دیدن داره یا نه.
-آره ارزشش رو که داره! خیلی هم جذابه و کلی هم خوش میگذره! اصلا تو بیا سوئد ما ببریم بگردونیمت، اونوقت انقدر عاشقش میشی که دیگه دلت واسه لندن تنگ نمیشه!
-این حرفو نزن! درسته که هر جای دنیا قشنگی خودشو داره و توی دید اول، شاید بعضی جاها برای مسافرت واسه آدم خیلی جذاب باشه، اما هر جایی اون آرامشی که آدم فقط توی شهری که مدتها توش زندگی کرده داره رو بهش نمیده.
با صدایی که از بلندگو زمان شام را اعلام کرد صحبتمان قطع شد. با ذوق گفتم:
-آخ جون غذا!
صدای خندهیشان بلند شد.
-عجب رژیمی گرفتی ها! فقط جلوی ما کلاس میذاری!
-خب غذاهای رژیمیتر رو میخورم، ولی گشنمه باید یک چیزی بخورم!
چشمکی به رویش زدم و از روی صندلیام بلند شدم. غذا بهترین دوای افکار عذابآور و بیهودهام است. آنقدر خودم را به خوردن مشغول کردم که با حس دلپیچهی شدیدم، چاقو و چنگال از دستم افتادند. برای آنکه وانمود کنم حالم خوب است، لبخندی کج زدم و گفتم:
-آخیش! خیلی چسبید.
ملودی در حالیکه هنوز نیمی از محتویات ظرفش باقی مانده بود گفت:
romangram.com | @romangram_com