#اسارت_نگاه_پارت_144

لبخند روی لبش ماسید و سرش را پایین انداخت. پشت گردنش را با دست خاراند و گفت:

-عذر می‌خوام. نمی‌خواستم مزاحم خلوتت بشم.

-ماکان تو چرا اومدی اینجا؟!

سرش بالا آمد. در چشمانم نگاه کرد. نگاهی که حتی اگر جوابش باب میل من نبود، مرا تسلیم می‌کرد.

-چون یهو حالت بد شد خیلی نگرانت شدم. جلوی آرمیتا خانم و اگنس هم نمی‌شد حالت رو بپرسم.

در آن اعماق قلبم از این‌که تا این حد ذهن و فکرش را به خودم درگیر کرده بودم، شادی عمیقی حس کردم اما برای زیر سلطه درآوردن این احساسات عجیبم، ناخودآگاه اخم غلیظی کردم. با لحنی که در نهایت خشکی و سردی ریشه‌ی هر محبتی را می‌خشکاند، گفتم:

-من خوبم! بهتره دیگه مزاحم من نشی!

مثل مجسمه بی‌حرکت ماند. نگاهش رنگ عجیبی گرفت. رنگی که ترکیبی از غم و بهت در خود داشت. سرش را به سمت دیگری چرخاند و در حالی‌که پیشانی‌اش را با دستش می‌مالید گفت:

-خوشحالم که حالت خوبه. دیگه تکرار نمیشه.

چرخید و بدون هیچ حرف دیگری رفت. با رفتنش بغضی بزرگ در گلویم انداخت. بغض سمجی که با سماجت تمام می‌خواست مرا خفه کند. رفته‌رفته دیدم تار شد. قطره‌ای اشک از چشم چپم چکید. اصلا خودم را درک نمی‌کردم! من خودم او را شکستم و از شکستنش همه‌ی وجودم می‌شکند. سریع با پشت دست، رد آن اشک را پاک کردم. هیجان‌های احمقانه‌ام مرا مثل یک دختر نوجوان بی‌تجربه کرده بود. زیر ل**ب بر خود لعنتی فرستادم و نفسی عمیق کشیدم. دستی در موهایم فرو بردم و از ریشه‌ آن‌ها را کشیدم. این‌طور که پیش می‌رو، بی‌تردید تا چند سال دیگر خود را کچل می‌کنم. رهایشان کردم و با هر دو دستم، پیراهنم را وسواس‌گونه پایین‌تر کشیدم تا ردی از هر گونه چروک احتمالی کوچکی نماند. در رختکن هنوز هم نیمه‌باز بود. حتی یادش رفت در را پشت سرش ببندد. با حرص در را کامل باز کردم و بیرون رفتم. محتاطانه قدم‌ زدم تا مبادا زمین بخورم یا با کسی برخورد کنم. وقتی عصبانی بشوم تعادلم را از دست می‌دهم و حتی همین راه رفتن ساده را هم، باید با احتیاط انجام بدهم. به میزمان رسیدم. به چهره‌های پرشیطنتشان که با دیدنم رنگ نگرانی به خود گرفتند خیره شدم. دوستانم را رها کردم! دوستانی که دو سال تمام آرزوی دوباره دیدن و هم‌نشین شدن با آن‌ها را داشتم. به زور لبخند زدم. لبخندی که هر چه خواستم، نتوانستم کاملش کنم و همچون پوزخندی به تلاش بی‌ثمرم برای شاد نشان دادن خودم، کج از آب درآمد.

-چیزی شده آرزو؟!

-نه! چیزی باید بشه؟!

تک خنده‌ای عصبی کردم. نگاه هر دویشان رنگ نگرانی بیشتری گرفت. حتی خودم هم برای خودم نگران شدم! من تا به حال موقع عصبانیتم نخندیده بودم!

-اصلا نمی‌خواد بگی چی شده! می‌خوای بگم آب بیارن واست؟

دستم را در موهایم فرو بردم و محکم‌تر از قبل آن‌ها را کشیدم. باید بر خودم مسلط می‌شدم!

-نه، تشنه‌م نیست.

موهایم را رها کردم و گفتم:

romangram.com | @romangram_com