#اسارت_نگاه_پارت_143


به محض این‌که وارد رختکن شدیم درش را بستم. روی یکی از صندلی‌های کوچکش نشستم و چشمانم را بستم. نمی‌دانم چرا چهره‌ی نگران ماکان و لحظه‌ای که خیلی بی‌ملاحظه ترکش کردم، تنها چیزی بود که به تجسم ذهنم در می‌آمد. چشم باز کردم. بیش از حد به او فکر می‌کردم و این برایم دلیلی منطقی نداشت. پوفی کشیدم و دستم را در موهایم فرو بردم. اخمی غلیظ ابروهایم را به هم گره زد. از واکنش‌هایی که نسبت به او نشان می‌دادم و برایم تا این حد، هیجانی و غیرقابل کنترل بود، اصلا خوشنود نبودم. حوله‌ی سفیدی که اگنس دور گردنم انداخت کمی حواسم را از این افکار بیهوده پرت کرد. سشواری را روشن کرد و شروع به خشک کردن موهایم کرد. من هم خودم را با خشک کردن صورت و گردنم با حوله مشغول کردم.

زیاد طول نکشید که اگنس گفت:

-تموم شد خانم.

اخمی که کرده بودم ‌باز شد. لبخند کجی به تصویرش در آینه زدم و گفتم:

-ممنونم اگنس.

لبخندی گرم به رویم زد و گفت:

-وظیفه بود خانم.

-اسمش لطفه نه وظیفه!

به سمتش چرخیدم و چشمکی به رویش زدم. همین بازی کوچک با واژه‌ها، آدم‌ها را فرسنگ‌ها دورتر و نزدیکتر می‌کند و من به همین بازی کوچک، برای نزدیک ماندن به او قانع هستم. لبخند دلنشینش پررنگ شد و گفت:

-کار دیگه‌ای با من ندارید خانم؟

-نه،می‌تونی بری.

-پس فعلا خداحافظ.

-خداحافظ.

رفت ولی در رختکن را نیمه باز گذاشت. دلم می‌خواست بگویم حتما در را ببندد اما فکر می‌کردم این را خوب می‌داند که من، همیشه دوست دارم درهایی که به من راه دارند بر دیگران بسته باشند. از روی صندلی بلند شدم و به آینه نزدیکتر شدم. در فاصله ی ده سانتی‌‌متری‌اش ایستادم و دقیق به صورتم نگاه کردم. با حسرت گفتم:

-سی سال! سی سال از همه‌ی زندگیم، چجوری گذشتی که هیچی ازت نفهمیدم؟!

سرم را کمی کج کردم. موهایم یک طرف سرم ریختند. با انگشت اشاره‌ام، دسته‌ای از آن‌ها را که هم‌سوی با هم فِر شده بودند را به بازی گرفتم. مدام آن‌ها را دور انگشتم می‌پیچیدم و رها می‌کردم. بی‌دلیل حس می‌کردم کسی با لذت نگاهم می‌کند. کسی که لذتش با هر ناز و کرشمه‌ام بیشتر می‌شود. کسی که دلم می‌خواست بیشتر او را در این لذتش غرق کنم. آن‌قدر به این شخص فکر کردم که ناخودآگاه سرم به عقب چرخید. در جا خشکش زد. درست مثل من که همان‌طور دست به مو در جا خشکم زد.


romangram.com | @romangram_com