#اسارت_نگاه_پارت_140

لبخند روی لبم عمیق‌تر شد. اگر مردی که این سوال را از من می‌پرسید ماکان نبود، بی‌شک لبخندم محو می‌شد اما در مورد او، همه چیز برایم فرق می‌کرد. خوشحال بودم که آن‌قدر برایم احترام قائل بود که اول دستش را جلو نیاورد که من مجبور شوم در رودروایسی، درخواستش را قبول کنم. واقعا هم جای خوشحالی داشت که به من حق انتخاب می‌داد. به احترام عمه نگاهش کردم که لبخند روی لبش عمیق‌تر شد و گفت:

-راحت باشید.

نگاهم را به سمت ماکان کشاندم و مثل خودش مودبانه جواب دادم:

-با کمال میل!

دستش را به سمتم دراز کرد. آرام دستم را در دستش گذاشتم و راهی پیست رقص شدیم. با دو دستش کمرم را در بر گرفت و من با دو دستم، گردنش را به اسارت خود در آوردم. از این فاصله‌ی کم و زیر نور و درخشش فراوان لوسترهای سالن، بهتر می‌توانستم در چشمانش محو شوم. دقیق نگاهشان کردم. چشمانش سیاهِ‌سیاه نبودند، بلکه قهوه‌ای تیره بودند که از تیرگی به سیاهی شب می‌گراییدند. چقدر چهره و چشمانش معمولی‌تر ولی دلچسب‌تر از همیشه بودند. اصلا درک نمی‌کردم برای من که همیشه معتقد بودم و هستم که چهره‌های غربی با چشمان روشن و موهای بلوند، زیبایی بی‌همتایی دارند چرا این مرد تا این حد جذاب است! کم‌کم گرم و گرم‌تر شدم تا آن‌که گُر گرفتم. سرم را پایین انداختم. بیش از این داغ شدن جایز نبود. داغ شدنی که دلیلش را دقیق نمی‌دانستم باید متوقف می‌شد. نفسی عمیق کشیدم. بوی خوب عطرش را تا اعماق ریه‌هایم فرو بردم. سرم را کمی بالاتر آوردم و نفس عمیق دیگری کشیدم. دهانش حتی ذره‌ای بوی الکل نمی‌داد! ناخودآگاه نگاهم بالا آمد. روی ل**ب‌هایش لبخندی بسیار کمرنگ بود. باز هم نگاهم بالا آمد. به چشمان تاریکش رسیدم که یک چیزی مانند ستاره در دل آسمان تاریک شب، در چشمانش برق می‌زد. از چشمانش مهم‌تر نگاهش بود که مرا به بیشتر نگاه کردن در چشمانش تشویق می‌کرد. تپش قلبم با هر لحظه بیشتر نگاه کردنش تند و تندتر می‌شد. حرارتی شدید و عجیب در تمام بدنم فوران کرد. حرارت بدنم آن‌قدر زیاد شد که دیگر، دستان داغ ماکان که روی کمرم بود را خنک حس می‌کردم! قطرات ریز و درشت عرق از پیشانی‌ام می‌چکید. ناخودآگاه گفتم:

-گرمَمه.

-می‌خوای بگم برات آب بیارن؟

-نه، من خیلی گرمَمه!

از آغوشش بیرون آمدم. از گرما آتش گرفته بودم. دستم را روی سینه‌ام گذاشتم. قلبم دیوانه‌وار تند و پرقدرت بر سینه‌ام می‌کوبید. دستی در موهایم فرو بردم و گفتم:

_ببخشید من باید برم!

نگاهش نگران شد و پرسید:

-حالت خوبه؟!

-آره...فقط باید برم.

سریع از او فاصله گرفتم و با قدم‌هایی تند به سمت سرویس بهداشتی رفتم. جلوی روشویی‌اش ایستادم و شیر آب سردش را باز کردم. با مشت آب ریختن فایده‌ای نداشت! سرم را زیر شیرش بردم و زیر ل**ب گفتم:

-آخیش!

برایم مهم نبود موهایم خیس شدند و دوباره گره می‌خورند، فقط خنک شدن برایم مهم بود. به تصویرم در آینه خیره شدم. با موهای خیس و ژولیده‌ و آرایش ملایمی که آن‌قدر کمرنگ شده بود که با نبودش فرقی نداشت، برای این چنین میهمانی عالی شده بودم! برایم تعجب‌آور بود که با همه‌ی این‌ها، به تصویرم لبخندی کج می‌زدم! کسی چه می‌داند، شاید هم به خودم پوزخند می‌زدم. از آینه دل کندم و با همان وضع نامناسب راهی سالن شدم. از شانس خوبم اولین نفری که جلویم سبز شد، عمه‌ی حساسم بود. بهت‌زده نگاهم کرد و با ترس و ناباوری پرسید:

-آرزو چه بلایی سر خودت آوردی؟! چی شده؟!

romangram.com | @romangram_com