#اسارت_نگاه_پارت_138

نورا در حالی‌که نوچ‌نوچی زیر ل**ب می‌کرد گفت:

-ببین خودت فهمیدی خودتو به خری می‌زدی!

-نه خیر! فکر نمی‌کردم همچین برداشتی بکنید!

-مگه ما گفتیم چه برداشتی کردیم؟ به خودت شک داری؟!

هر دویشان ریز خندیدند که باعث شد من باز هم اخم کنم‌. دستم را در موهایم فرو بردم و گفتم:

-خب دیگه بحث رو عوض کنیم.

-تا دید به ضررشه میگه بحث عوض کنیم!

-نورا!

-هان؟!

کلافه پوفی کشیدم و از جایم بلند شدم. به سمت یکی از خدمتکارها رفتم و از او آب سرد خواستم. بسیار داغ شده بودم و برایم تعجب‌آور بود که چه چیزی، مرا تا این حد از بحث درباره‌ی حسی که به ماکان دارم، خجالت‌زده می‌کرد! لیوان آبی که به من داد را یک جا سر کشیدم. کمی از داغی‌ام کم شد، ولی آن‌قدر که باید خنک نشدم. با خود گفتم تا من باشم با زیادی خوردن، خوش نگذرانم. به سمت میزمان برگشتم که صدای گروه ارکستر بلندتر شد. یکی از خواننده‌هایش اعلام کرد از حالا تا آخر شب، آهنگ تانگو می‌زند و زوج‌هایی که مایل‌اند را به هنرنمایی در وسط سالن دعوت کرد. روی صندلی‌ام نشستم که نورا گفت:

-حالا چرا حرص می‌خوری؟

-حرص نخوردم! فقط توی خوردن زیاده‌روی کردم، رفتم آب بخورم حالم بهتر بشه.

-اونقدرا هم زیاد نخوردی، ولی خب حرص نخور، دیگه ازش حرف نمی‌زنیم!

لبخندی به هر دویشان زدم و گفتم:

-مرسی بچه‌ها!

خودم را با شیرینی‌ها مشغول کردم. بعد از مدت‌ها رژیم‌شکنی کردم. با این‌که با استعداد شدیدی که در چاقی دارم، نباید ل**ب به شیرینی‌جات بزنم ولی میل و علاقه‌ی شدیدی که به آن‌ها دارم، گاهی برنده می‌شود. قبل از این‌که حرف دیگری بزنیم، عمه به سمتمان آمد و بعد از سلام و احوال‌پرسی گرمش با دوستانم، آرام در گوشم گفت:

-بلند شو با من بیا.

romangram.com | @romangram_com