#اسارت_نگاه_پارت_137
-تشکر لازم نیست! خودم هم دوست داشتم بیام.
با نگاهم حس قدردانیام را به او ابراز کردم.
-خب آرزو مزاحمت نمیشم. من میرم پیش جولین.
-مزاحمتی نیست! جولین هم اون طرفه.
با دستم به میزش اشاره کردم. دستم را رها کرد. زیر ل**ب تشکری کرد و به سمت میز جولین و اریکا رفت. با شوق به مسیر رفتنش نگاه کردم. نمیدانم چرا وقتی او را میبینم، تا این حد هیجانزده و ناشی میشوم! به سمت میز خودمان رفتم و با لبخندی که روی لبم مانده بود، روی صندلی نشستم و به ظرف شیرینی روی میز خیره شدم. صدای پچپچ نورا و ملودی را میشنیدم ولی همچنان به این فکر میکردم که چه خوب شد، او امشب آمد. با حرکت دست نورا به چپ و راست در جلوی چشمانم، سرم به سمتش چرخید و مبهم نگاهش کردم.
به ملودی نگاهی کرد و گفت:
-نگاش کن! مثل اینکه واقعا عاشق شده!
گنگ پرسیدم:
-چی؟! من عاشق شدم؟
-خیلی هم عاشق شده!
-یعنی چی که عاشق شدم؟! چی دارید میگید؟!
-خودت میدونی چی میگیم. خودتو نزن به اون راه!
سوالی نگاهش کردم که گفت:
-با این کارهات نمیتونی خرم کنی، زور بیخود نزن!
من که گویا تازه به خودم آمدم، اخمی کردم و گفتم:
-واقعا که! با خودتون چی راجع به من فکر کردید؟!
romangram.com | @romangram_com