#اسارت_نگاه_پارت_136

-آرزو خیلی بدبین به نظر نمیاد.

چشمکی به اریکا زدم و به جولین گفتم:

-از همسرت یاد بگیر جولین!

-خب همسرم بی‌نظیره. من که مثل اون بی‌نظیر نیستم!

با تحسین به اریکا نگاه کرد. ریز خنده‌ای کردم. نمی‌دانم چرا این حرکت‌های رمانتیک از جولین، فراتر از تصورم بود.

ریز خنده‌هایم به لبخند مبدل شدند و گفتم:

-حق با توئه جولین. بانو اریکا واقعا بی‌نظیره.

اریکا لبخندی تشکرآمیز به رویم زد و گفت:

-این‌طوریا هم نیست!

-دقیقا همین‌طوره. خب چطوره کمی از خودتون پذیرایی کنید؟

دستم را به سمت میز خالی کنارمان دراز کردم که هر دویشان راهی شدند. برگشتم که روی صندلی‌ام جای بگیرم اما به محض نشستن، صدای آشنایش مرا در جایم خشکاند. مطمئن بودم صدای خودش بود که گفت:

-سلام آرزو.

بلند شدم و به عقب چرخیدم. مات چشمان سیاه‌رنگش شدم. موجی از آرامش از چشمانش به تمام وجودم هجوم آورد. بی‌اراده لبخندی کج زدم. لبخند زد و لبخند کم‌رنگ مرا پررنگ‌تر کرد. با ذوق و ناباوری گفتم:

-ماکان! ســلام!

به من نزدیکتر شد و دستش را جلو آورد. دستم را در دستش گذاشتم تا گرمای عجیب آرام‌بخشش در تمام وجودم نفوذ کند. در فاصله‌ی بیست سانتی‌متری از او، با لذت در چشمانش غرق شدم. آرام طوری که فقط خودش بشنود ل**ب زدم:

-ممنون که اومدی! خیلی ممنون!

لبخندش جان بیشتری گرفت و گفت:

romangram.com | @romangram_com