#اسارت_نگاه_پارت_134

-پس الکی ناراحت نشو دیگه! از این به بعد بیشتر هم میایم دیدنت.

لبخندی زد که باعث شد کمی دلگرم‌تر شوم، ولی افسوس که من نمی‌توانستم بر غم بزرگی که از دور شدن همیشگی آن‌ها از من، بر من هجوم آورده بود چیره شوم.

-از این چیزا بگذریم. یادم رفت تبریک بگم بابت معالجه‌ی مادرت!

نورا که انگار خودش هم تازه چیزی را به یاد آورد، سریع در جوابش گفت:

-آره دیدی چی شد؟ یادمون رفت تبریکشو بگیم!

-مرسی بچه‌ها! همین که اومدید خودش کلی واسم ارزش داره.

صدای جولین را از پشت سرم شنیدم که گفت:

-آرزو هنوز اون ویسکی اختصاصی رو به من بدهکاری.

سرم به سمتش چرخید. چشمکی به رویم زد و ادامه داد:

-با مهمونی امشب هم نمی‌تونی از زیرش در بری.

از روی صندلی‌ام بلند شدم و به او نزدیکتر شدم. جولین و زنی که تقریبا هم سن خودش می‌نمایید و با لباسی شیک و ظاهری مرتب حاضر شده و دستش را دور بازوی جولین حلقه کرده بود، به ما نزدیکتر شدند. جولین در حالی‌که با لبخند به آن زن نگاه می‌کرد، با دستش به من اشاره کرد و گفت:‌

-آرزو.

سپس به من نگاه کرد و با نگاهش به آن زن اشاره کرد و گفت:

-اریکا؛ همسرم.

لبخندی به رویش زدم و دستم را جلو آوردم. دستم را صمیمانه فشرد و گفت:

-خوشحالم می‌بینمت آرزو.

ل**ب‌هایم را با زبان تر کردم و گفتم:

romangram.com | @romangram_com