#اسارت_نگاه_پارت_133


-بود از اول ولی فعلا بریم حرف بزنیم که خیلی وقته ندیدمتون.

-بابا تو که قدیم هر روز ما رو می‌دیدی حرف می‌زدی، حالا که خیلی وقته ندیدی خدا می‌دونه چی به سرمون میاد!

-هی‌هی! باید خیلی هم خوشحال باشی، من که با کسی زیاد حرف نمی‌زنم با شما دو تا انقدر راحتم!

نگاه عاقل‌اندر‌سفیهی به من انداخت و گفت:

-پس این دفعه به احترام راحتی با ما، دو دقیقه سکوت کن.

لبخندی کج به رویش زدم، طوری که نیمی از دندان‌هایم دیده می‌شد. با شیطنت گفتم:

-آخه نمی‌شه.

خنده‌ای کوتاه سر داد و گفت:

-پررو!

با دست به یکی از میزها اشاره کردم و همراهشان به آن نزدیک شدم. شاید بیش از دو ساعت از آمدنشان می‌گذشت، ولی هنوز هم غرق صحبت و تعریف خاطره‌هایمان برای هم بودیم. با خودم فکر کردم دوستی ما چه عمیق است. نامی که روی سلام و احوال‌پرسی و خوش و بش کردن با دوستی که هر روز می‌بینیم می‌گذاریم، دوستی واقعی نیست! دوستی واقعی، یعنی پس از مدت‌ها دوری با همان صمیمیت قبلی، دوباره با هم دیدار کنیم و وقت بگذرانیم.

-یعنی دیگه نمیاید انگلیس زندگی کنید؟!

ملودی در حالی‌که جرعه‌ای دیگر از نوشیدنی‌اش می‌نوشید گفت:

-دیگه وقتی پیشنهاد کاری به این خوبی بهمون شده، زندگی توی لندن برامون نمی‌صرفه اما برای مسافرت بازم میایم لندن پیش تو، که دلت نشکنه.

دستم را در موهایم فرو بردم و با صدایی بلند نفسی طولانی کشیدم.

-خب تو چرا می‌خوای لندن بمونی؟ درآمد پزشک‌ها توی سوئد هم خیلی بالاست.

-نورا تو می‌دونی که من نمی‌تونم از لندن دور بشم!می‌دونی عاشق این شهر و آب و هواشم!


romangram.com | @romangram_com