#اسارت_نگاه_پارت_130
-تو خیلی بزرگ شدی آرشیدا! واقعا بهت افتخار میکنم.
-منم به داشتن خواهری مثل تو افتخار میکنم.
انگشتان دستهایم را تکان میداد و فوتشان میکرد. آنقدر سریع و مرتب لاکشان زده بود که من حیرت کرده بودم. با صدای در اتاق، سرمان به سمتش چرخید. رایان در حالیکه گرهی کراواتش را محکم میکرد، در را باز کرد و گفت:
-بدوید دیگه الان مهمونا میان!
آرشیدا غرولند کنان گفت:
-باشه! تو برو ما هم میایم حالا.
-فقط این حالا که میگی نشه یک ساعت!
خندهای سر داد و از اتاق بیرون رفت. امشب شب خیلی مهمی بود. به درخواست بابا قرار شد جشن بزرگی به مناسبت بهبود کامل سلامت مامان بگیریم. دلم میخواست به جای سالن، در آپارتمانم جشن میگرفتیم ولی خب آن همه مهمان، فقط برای بازدید دو دقیقهای میتوانستند به آپارتمانم بیایند و بیرون بروند. دیشب هم با کلی اصرار و تعارف، سعی کردم ماکان را راضی کنم تا بیاید ولی مرغش یک پا دارد! نمیآید که نمیآید! این یک هفته هم که از آمدن آرش و آرشیدا به لندن میگذرد مثل برق و باد گذشت. از خانه بیرون رفتیم و در ماشین رایان نشستیم. با استایل مردانهی همیشگیاش و اخمی که جدیتش را به رخ میکشید، پشت رُل نشست. از دیشب که رسید روی هم پنج ساعت هم نخوابید، ولی مثل بقیهی اوقات وانمود میکرد که سرحال است.
در حالیکه محتاطانه قدم میزدم تا با کفشهای پاشنه بلندم زمین نخورم، وارد سالن شدیم. هنوز به جز مامان و بابا و عمه و عمو، کسی نیامده بود. آرشیدا به سمت رایان و آرش چرخید و پوزخندی زد. با لحن طعنهآمیزی گفت:
-خب آقایون خیلی دیر شدها دیدید؟ همه اومدن الان!
آرش در حالیکه میخندید گفت:
-آدمهای خیلی مهمی الان اینجا هستند!
نگاهش به گوشهی سالن کشیده شد. رد نگاهش را گرفتم که چشمم به اگنس افتاد. لبخند به ل**ب، با لباس زیبایش به سمتمان میآمد. آرشیدا با پاشنهی کفشش پای آرش را له کرد که صدای آخش بلند شد.
-حقته. تا تو باشی چشمچرونی نکنی.
-اصلا از چشم من جز پاکی نمیبینی.
-همه چیز ازش میبینم جز پاکی!
-خب بچهها بحث نکنید!
romangram.com | @romangram_com