#اسارت_نگاه_پارت_129
-چیکار میکنی دختر؟!
-هیس! آرزو تو الان خیلی عالی شدی، ولی یک چیزی کمه...
-خب چی؟
مرا روی تخت نشاند و در لاک لاجوردی رنگی که در دستش بود را باز کرد. دستم را بالا آورد و شروع به لاک زدن ناخنهایم کرد. لبخندی بر لبم شکل گرفت و گفتم:
-ممنون که حواست به همه چیز هست.
-خواهش میکنم! تو هم همیشه یادت باشه وقتی لباس به این خوشرنگی میپوشی، لاک هم رنگش رو هم بزنی!
نگاهی به لباس تنگ و بلند لاجوردی رنگم، که با آرشیدا آن را برای مهمانی امشب خریدم انداختم.
-تا تو هستی نیازی نیست من یادم بمونه.
دستم را در موهای صاف و نرم قهوهای تیرهاش که پریشان رهایشان کرده بود فرو بردم. آرام و با ملایمت نوازششان کردم و گفتم:
-میدونی من عاشق موهای لطیفتم؟
لبخندی کج به رویم زد و گفت:
-مرسی ولی من همیشه به تو به خاطر موهات که انقدر خوش حالتند حسودی میکنم!
لبخندم پررنگتر شد و گفتم:
-میدونی چیه آرشیدا؟ آدمها همیشه میخوان اون چیزی که ندارن رو داشته باشند و اصلا واسشون مهم نیست، چیزایی که دارن شاید آرزوی خیلیها باشه اما تجربهی داشتن چیزایی که ندارند، واسشون آرزوست.
-حق با توئه، ولی آرزوها نباید باعث بشن فراموش کنیم همین الان هم چیزایی هستند که باهاشون خوشحال باشیم.
سرم را به نشانهی تایید به پایین حرکت دادم و گفتم:
romangram.com | @romangram_com