#اسارت_نگاه_پارت_128

_واقعا خوشمزه بود. به امید روزی که توی خونه‌تون از سینی دستت چای بردارم.

نتوانستم جلوی خنده‌ام را بگیرم‌. صدای قهقهه‌ی همه بلند شد ولی اگنس گیج نگاهمان می‌کرد. با گنگی پرسید:

-خب چرا چای؟ اصلا چرا خونه‌ی ما؟!

آرش لبخندی کج زد و گفت:

-حدس می‌زنم خونه‌تون خیلی قشنگ باشه و چای خوردن اونجا خیلی می‌چسبه.

عمه چشمکی به عمو مارکو زد و گفت:

-مارکو یادته تو هم نمی‌دونستی قضیه‌ی چای خاستگاری رو؟

-معلومه که یادمه! مگه میشه سوتی‌ای که جلوی بابات دادم رو یادم بره؟

خنده‌ی هر دویشان شدت گرفت. معلوم بود به یاد خاطره‌ی خیلی خنده‌داری افتاده بودند. از صدای خنده‌ی از ته دلشان، لبخند بر لبم نقش بست. صدای خنده‌هایشان از هر موزیکی گوش‌نوازتر بود.

***

-میشه بیام تو؟

-بیا آرشیدا.

در را به آرامی باز کرد و در چهارچوب آن ایستاد. با لذت نگاهم کرد. برقی که در چشمان میشی رنگش افتاده بود، جذابیتش را چند صد برابر کرده بود. چهره‌اش دقیقا شبیه مامان بود و همین، علاقه‌ی بابا به او را تا این حد زیاد کرده بود.

-آرشیدا خیلی ناز شدی!

لبخندی زد و گفت:

-اما تو خیلی خوشگل‌تر شدی!

چشمکی زد و به من نزدیک شد. دستم را گرفت و مرا دنبال خودش کشاند.

romangram.com | @romangram_com