#اسارت_نگاه_پارت_126

-کاری نکردم که!

آرش لبخندی نمکین به رویش زد. دستش را گرفتم و او را به داخل آپارتمان بردم. انگشت اشاره‌ام را جلویش تهدیدوار تکان دادم و با صدایی آهسته و لحنی جدی گفتم:

-اگنس برای من خیلی عزیزه آرش!

-واسه منم خیلی عزیزه!

با لحنی پرحرص گفتم:

-آرش!

-راست میگم جون تو!

با صدایی بلندتر گفتم:

-آرش!

صدای عمه مانع ادامه‌ی بحثمان شد.

-وای بچه‌ها اومدید!

در حالی‌که ناباور به آرش و آرشیدا نگاه می‌کرد، جلو آمد و هر دویشان را به آغوش گرمش کشید. چقدر عمه ما را دوست داشت و از این بابت همیشه شادی همه‌ی قلب و وجودم را پر می‌کرد. بیشتر از هر چیز دلم برای رایان می‌سوزد. خودش را زیاد اذیت می‌کند. بر زبان نمی‌آورد اما می‌دانم فکر می‌کند چون فرزند خونی بابا نیست، عمه و عمو زیاد از او خوششان نمی‌آید و برای همین زیاد در جمع فامیل‌های پدری‌مان حاضر نمی‌شود. با صدای عمو مارکو که آرش و آرشیدا را برای کم آمدنشان سرزنش می‌کرد، از فکر رایان بیرون آمدم. عمو با لحن معترض گفت:

-آخه به دیدن ما نمیاید حداقل به دیدن آرزو بیاید، انقدر تنها نمونه که دلش می‌گیره!

لبخندی به رویش زدم و در حالی‌که به او نزدیک می‌شدم بوسه‌ای بر گونه‌اش کاشتم و گفتم:

-حرف حساب جواب نداره عمو.

آرش در حالی‌که چشم غره‌ای زنانه به من می‌رفت با صدایی که مثل دخترها، لوس و نازک کرده بود گفت:

-والا مردم زیادی شانس دارن، گفتیم دیگه ما هم زیاد پیششون بیایم خوشی می‌زنه زیر دلشون.

romangram.com | @romangram_com