#اسارت_نگاه_پارت_125
-خونهی من دیگه! پیاده بشید بریم.
با سستی از روی صندلیهایشان بلند شدند و دنبالم راه افتادند. آرش که جلوتر از من میرفت با صدای من که گفتم "همین در سمت چپی" جلوی در متوقف شد و زنگ زد. با باز شدن در، بهتزده در جا خشکش زد. او که میدانست عمه و عمو خانهی من هستند پس این بهتش برای چه بود را نمیدانم. از او که مثل مجسمه ایستاده بود چیزی نصیبمان نشد، پس خودم جلوتر رفتم و با دیدن اگنس که جلوی در با لبخند به آرش نگاه میکرد، لبخندی کج بر لبم شکل گرفت. هر وقت آرش بعد از مدت طولانی اگنس را میدید این واکنش خنگ مانندش را نشان میداد. اگنس در حالیکه میگفت "خوش اومدید" ناگهان در آغوش سفت آرش فشرده شد. آرش باذوق گفت:
-مرسی اگنس عزیز!
آرشیدا پوزخندی صدادار زد و فارسی گفت:
-خب اگنس که نمیدونه منظور توی سه نقطه چیه.
آرش در حالیکه لبخند روی لبش را حفظ کرده بود با لحنی ملایم گفت:
-همین غنیمته!
در حالیکه اگنس دستش را آرام روی کتف آرش میزد گفت:
-خوشحالم که دوباره اومدید لندن آقا.
آرش در حالیکه با اکراه آغوشش را باز میکرد و از اگنس فاصله میگرفت فارسی گفت:
-لندن با تو یک جور دیگه قشنگه.
اگنس که منتظر و سوالی نگاهش میکرد پرسید:
-یعنی چی؟
آرش لبخندی زد و گفت:
-یعنی مرسی از خوش آمد گویی و استقبال گرمت!
اگنس در حالیکه با دست ظریفش با موهای بافته شدهی طلایی رنگش بازی میکرد گفت:
romangram.com | @romangram_com