#اسارت_نگاه_پارت_124

-الان این می‌چسبه.

به راه جلویم چشم دوخته بودم و منتظر موسیقی ملایمی بودم که قرار بود پخش بشود. ناگهان با صدای بلند و پر هیجان مردی که گفت "حامد پهلانه" شوکه شده و در جایم صاف نشستم. مردک خل مشنگ لابد فکر کرده اگر اسم این خواننده‌ی شنگول را این‌طور نگوید از شهرتش کم می‌شود. آرشیدا در حالی‌که متناسب با آهنگ شادی که پخش می‌شد، دست‌ها و بدنش را با حرکتی موزون تکان می‌داد، صدای پخش را بلند کرد و گفت:

_اینه!

با حرص صدایش را کم کردم که باعث شد آرشیدا معترض بگوید:

-چرا کم کردی؟!

آرش در حالی‌که خمیازه می‌کشید با صدای کلفت‌تر شده‌اش گفت:

-واسه این‌که من می‌خوام بخوابم مثلا، ولی تو این وسط قر دادنت گرفته!

چپ‌چپ به آرش نگاه کردم و گفتم:

-چون پلیس جریمه‌م می‌کنه!

آرشیدا در حالی‌که با اخم در آینه‌ی جلو نگاهم می‌کرد گفت:

-وقتی شیشه‌های ماشین بالاست صدا کجا می‌خواد بره؟

-این‌طوری که تو صدا رو بلند کردی از شیشه که چه عرض کنم، از دیوار عایق صوتی هم رد میشه!

-آره‌آره تو که راست میگی.

سرش را به سمت پنجره‌ی کنارش چرخاند و با همان اخمش، به منظره‌ی کنارش خیره شد. در آن اعماق قلبم حسی عذاب‌آور مثل خوره به جانم افتاده بود. دلش می‌خواست شاد باشد و تنوعی به خود بدهد اما من مثل آدم‌های زاغوزده‌ی افسرده، همه را به غم تنهایی و سکوت دعوت می‌کنم. بقیه‌ی راه را عصبی با انگشتانم روی فرمان ضربه می‌زدم. با صدایی پرانرژی و نسبتا بلند گفتم:

-رسیدیم بچه‌ها.

آرش از خواب پرید و سریع صاف نشست. آرشیدا هم که با همان اخم به خواب رفته بود، چشم گشود و با چشمانی پف کرده منتظر نگاهم کرد و پرسید:

-کجا رسیدیم؟!

romangram.com | @romangram_com